کتاب «پسران دوزخ، فرزندان قابیل» رمانی از مجید پورولی کلشتری است که به موضوع گروهک تروریستی داعش میپردازد. داستان کتاب درباره فاطمه، استاد دانشگاه در رشته تاریخ است که برای سخنرانی به عراق میرود و توسط گروه داعش اسیر میشود. در جریان داستان، رویدادهای جنایی و اعتقادی متعددی رخ میدهد که خواننده را با تفکرات تکفیری و سلفی داعش آشنا میکند و در عین حال معارف ناب تشیع را نیز به تصویر میکشد. این رمان با روایت پرکشش و جذاب خود، تصویری روشن از قساوت و بیعقلی گروه داعش ارائه میدهد و در قالب گفتوگوهای اعتقادی میان فاطمه و یکی از اعضای داعش، به نقد عقاید انحرافی این گروه میپردازد. در مجموع، «پسران دوزخ، فرزندان قابیل» رمانی جنایی با محتوای اعتقادی و تاریخی است که برای کسانی که میخواهند شناختی جامع و متفاوت از گروهک داعش و تفکرات تکفیری داشته باشند، منبعی مناسب و آموزنده محسوب میشود.
در رمان «پسران دوزخ، فرزندان قابیل» داستان فاطمه، استاد دانشگاه رشته تاریخ، زمانی با گروهک داعش درگیر میشود که برای سخنرانی به عراق میرود و توسط این گروه تروریستی اسیر میگردد. در جریان اسارت، او با اعضای داعش مواجه شده و در گفتوگوهای اعتقادی و فکری با آنان، به نقد و بررسی تفکرات تکفیری و سلفی داعش میپردازد. این درگیری فاطمه با داعش، محور اصلی داستان است که ضمن روایت جنایات و قساوتهای این گروه، معارف ناب تشیع را نیز به تصویر میکشد. به طور کلی، در این داستان، حضور فاطمه در منطقهای تحت کنترل داعش و اسارت او توسط این گروه، باعث مواجهه مستقیم و درگیری فکری و اعتقادی با اعضای داعش میشود که از طریق آن، ابعاد مختلف تفکرات و عملکرد این گروهک تروریستی به تصویر کشیده میشود. در رمان «پسران دوزخ، فرزندان قابیل» نقش اطرافیان و محیط در شکلگیری رابطه فاطمه با گروه تروریستی داعش بسیار پررنگ و تأثیرگذار است. فاطمه، که یک مبلغ مذهبی و مناظرهکننده شیعه است، در عراق توسط گروه داعش اسیر میشود و در این اسارت با شخصیتهایی مانند «ام جمیل» و «خالد» مواجه میشود که نمایندگان تفکرات و رفتارهای خشونتبار و تکفیری داعش هستند. محیط خشونتبار و ترسناک اسارت: فاطمه در کیسهای کنفی با دست و پا بسته و دهان چسبخورده نگهداری میشود و همواره در معرض تهدید به اعدام قرار دارد. این فضای پر از وحشت و شکنجه، شرایطی سخت و فشار روانی شدید بر او وارد میکند که رابطهاش با داعش را شکل میدهد. نقش اطرافیان داعشی: شخصیتهایی مانند خالد، که نماینده خشونت و تعصب شدید داعش است، با رفتارهای تهدیدآمیز و اهانتآمیز خود، فضای رعب و وحشت را تشدید میکنند. خالد با الفاظی مانند «رافضی» (واژه تحقیرآمیز برای شیعیان) و تأکید بر دشمنی با شیعه، ذهنیت و برخورد خشونتآمیز داعش را به نمایش میگذارد. تعاملات اعتقادی و مناظرهها: فاطمه به عنوان مبلغ شیعه با ام جمیل، دختر شکاک داعشی، مناظرههای اعتقادی دارد که در آن به نقد عقاید اهل سنت و وهابیت میپردازد. این مناظرهها و بحثها، علاوه بر نشان دادن تفاوتهای فکری، رابطه فاطمه با محیط اطرافش را پیچیدهتر و پرتنشتر میکند. فضای ایدئولوژیک و تکفیری: محیط اطراف فاطمه مملو از تعصبات مذهبی، خشونت و تفکرات تکفیری است که بر رفتار و نگرش افراد تأثیر میگذارد و باعث میشود فاطمه در موقعیتی قرار گیرد که باید همواره مراقب جان و عقاید خود باشد. در مجموع، اطرافیان و محیط خشونتبار و ایدئولوژیک داعش در رمان، رابطه فاطمه با این گروه تروریستی را شکل میدهند و زمینهساز درگیریهای فکری، اعتقادی و جسمی او با اعضای داعش میشوند. این فضا، علاوه بر نمایش چهره واقعی داعش، به عمق تنشها و تضادهای اعتقادی و انسانی در داستان میافزاید.
جوانانی که علاقهمند به شناخت تفکرات تکفیری و وهابیت هستند و میخواهند بدون مطالعه کتابهای عقیدتی سنگین، با زبان داستانی و جذاب با این مباحث آشنا شوند. علاقهمندان به رمانهای دینی و جنایی که میخواهند در قالب داستانی پرکشش، با واقعیتها و جنایات گروهک داعش آشنا شوند و در عین حال معارف ناب تشیع را بیاموزند. مبلغان و فعالان فرهنگی دینی که به دنبال متنی مستند و داستانی برای نقد و مقابله با تفکرات انحرافی وهابیت و داعش هستند. دانشجویان و پژوهشگران علوم دینی و اجتماعی که میخواهند تصویری متفاوت و زنانه از زندگی در مناطق تحت سلطه داعش و بحرانهای هویتی آنها مطالعه کنند. کسانی که به دنبال آشنایی با مبانی اعتقادی و پایههای فکری گروهک داعش و وهابیت هستند و میخواهند این مباحث را در قالبی سرگرمکننده و قابل فهم دنبال کنند. این کتاب با روایت داستان فاطمه، استاد دانشگاه که توسط داعش اسیر میشود و گفتوگوهای اعتقادی میان او و اعضای داعش، فرصتی برای شناخت بهتر و نقد عقاید باطل این گروهک فراهم میآورد و میتواند برای مخاطبان مختلف آموزنده و تأملبرانگیز باشد.
فاطمه را گرفتیم... قرار است اعدامش کنیم. و حالا فاطمه اینجاست. درست برابر چشمهای من؛ در این کیسهٔ رنگباختهٔ کنفی. کیسهای که خالد درش را با طنابی سیاه بسته است و انداخته گوشهٔ اتاقک. میتوانم چَشمهایم را ببندم و تصوّر کنم فاطمه را... زنی میانهسال با پاهایی بسته و دهانی چَسبخورده و مچاله. زنی که وحشت تمام زندگیاش را فرا گرفته، زیرا میداند تا چند ساعت دیگر سرش با چاقو از بدنش جدا خواهد شد و خانوادهاش میتوانند فیلم سر بریدنش را از بیشتر شبکههای اجتماعی تماشا کنند! دوست دارم توی کیسهٔ کنفی را تجسّم کنم. لابد حالا فاطمه برای نفسکشیدن تقلا میکند. کسی که سخت وحشت کرده باشد نفسکشیدن برایش دشوار است، چه برسد حالا. خبر گمشدنش را همهٔ تلویزیونهای ایرانی و فارسیزبان اعلام کردهاند. لابد توی کیسه از درد به خود میپیچد. لبهای ترکخوردهاش از خونی خشکیده سیاه شده و هنوز دستها و پاهایش - از لگدهایی که خورده - کبود است. نقشهشان کاملاً بیعیب و نقص بود؛ حسابشده و از روی برنامه. درست مثل ماجرای غریب یک آدمربایی که توی فیلمهای هالیوودی مدام به تصویر کشیده میشود. همهچیز طبق نقشه پیش رفته. فاطمه، بیخبر از همهجا، لباس تن کرده بود و از اتاق شمارهٔ 350 هتل البغدادی بیرون آمده بود و از راهروی باریک طبقهٔ سوم هتل گذشته بود و برابر درهای آهنی آسانسور ایستاده بود. چَشمهایم را میبندم و تمام روایت خالد را، همانطور که برایم تعریف کرده، تصوّر میکنم. درهای آسانسور باز میشود و دو مرد، با صورتهای پوشیده و مخفی، به طرف فاطمه هجوم میبرند. تا فاطمه بخواهد بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده، پارچهای نمناک برابر بینیاش میگیرند و فاطمه از هوش میرود. آدمهای ناشناس فاطمه را توی کیسهای کنفی میاندازند و دوباره او را به اتاقش برمیگردانند. آنجا دستها و پاهایش را میبندند و فاطمه را میاندازند توی یخچال. ده دقیقه بعد، توی لابی هتل البغدادی، مسافرهای بیخیال و بیخبر، دو کارگر هتل را میبینند که با لباسهای فُرم یخچالی را - شاید برای تعمیر - از هتل خارج میکنند. هیچیک از میهمانها، صدای خفهٔ نفسهای یک زن را از توی یخچال نمیشنوند. یخچال پشت یک وانت سفیدرنگ قرار میگیرد و وانت آرام و آهسته از خیابانهای شهر میگذرد و رو به باغ هابیل حرکت میکند. غروب همان روز، یخچال - شاید تعمیرشده و بیعیب! - دوباره به هتل برگشته بود. یخچالی که دیگر فاطمه در آن نبود. مأمورهای پلیس توی لابی و طبقات مشغول پرسوجو و تحقیقات اولیه بودند و رئیس هتل از خراببودن اتفاقی دوربینهای مداربستهٔ طبقات هتل متأسف بود! ظهر همان روز، یک ناشناس، که گویا برای مسئولان هتل البغدادی زیاد هم ناشناس نبود، کلید اتاق فاطمه را پس داده بود، صورتحساب چندروزهاش را پرداخت کرده بود و حالا... حالا فاطمه اینجاست؛ توی باغ هابیل؛ توی اتاقک خشتی یادگار عمهحمیرا؛ جایی که دست هیچکسی به او نمیرسد. آهسته به طرفش میروم... میایستم بالای سرش. میدانم که صدای پاهایم را شنیده. شاید نمیداند که این صدای پاهای زنی است که قرار است توی مه، با دستهای خودش، او را بکُشد و زیر درخت سیب دفن کند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir