نبرد قبیلهها داستان ما از یک ظهر پاییزی شروع میشه. نه . . . نه . . . اشتباه گفتم ! قصه ی ما ، از چند هزار سال پیش شروع میشه ؛ که یک عده آدم به ذهن شون رسید ، تیر و کمون و قلاب سنگ درست کنند تا یک عده آدم دیگه را که فکر می کردند جای اینها را برای زندگی تنگ کردند با این تیر و ترکش ها از بین ببرند و از سر راه بردارند تا زندگی بهتری داشته باشند ! غافل از اینکه اون آدم ها هم ، دقیقا همین فکر را در سر داشتند و در نتیجه سال های سال، زندگی شون به ساختن اسلحه و جنگ و داغون کردن هم گذشت.....