کتاب چلچله ها پونه که رفت، آعزیزآقا پای پیاده، به سلسله جبال دامنه ی البرز نگاه می کرد و به طرف کوه می رفت. کوله ش از طلا خالی بود. تو کولهش یه کیسه خواب بود و یه مُشت یادداشت و یه مداد و یه پاککُن و یه مدادتراش، یه مُشت خاک کربلا و یه مُهر و تسبیح و یه ناخنگیر و یه خودتراش و یه دستمال نون هم تو جیب سمت راست کولهش بود. جیب سمت چپش هم پُر از گردو و بادوم و تخمه و خرما خرک بود. سرش همهش بالا بود. یا به آسمون و یا به کوه و یا به سینهکش تپهماهورای صحراهای فرحزاد و اوین و درکه نگاه می کرد و یا به کاکُل سفید قلّه ی دماوند، که سمت راستش بود.