کتاب «ایوار» مجموعه داستانهای کوتاهی از محمداسماعیل حاجیعلیان است که در فضایی تاریخی و انقلابی روایت میشود. این کتاب روایتگر فعالیتهای انقلابی در شهرهای مهدیشهر و شاهرود استان سمنان در حوالی سال 1357 است و محور اصلی آن به واقعه به زیر کشیدن مجسمه محمدرضا پهلوی در هشتم بهمن همان سال میپردازد. در «ایوار» فضای انقلاب به دور از رئالیسم جادویی به تصویر کشیده شده و تلاش شده حالات و روان افراد حاضر در این دوره انتقال یابد. داستانها بازتابی بومی و ملموس از جنبش انقلابی مردم این مناطق است که با دیدی مردمنهاد روایت شده است. زبان اثر صمیمی و نزدیک به ادبیات عامه است و در آن به تصویر زندگی روزمره، نگرانیها، گفتوگوها و تلاشهای افراد برای تغییر وضعیت سیاسی اجتماعی پرداخته میشود. از نظر ساختاری، کتاب شامل چند داستان کوتاه مستقل است که محورهای تمام آنها مرتبط با تحولات انقلاب و جامعه آن روزها هستند. این کتاب در جشنوارههای مختلف داستان انقلاب نیز جایزه گرفته است و مورد توجه قرار گرفته است. به طور خلاصه، «ایوار» رمانی کوتاه و انقلابی است که تاریخ محلی انقلاب اسلامی را از زاویه دید مردم عادی و مبارزان منطقه سمنان در لحظههای سرنوشتساز روایت میکند و برای علاقهمندان به ادبیات انقلاب و تاریخ معاصر ایران اثری قابل تأمل است.
کسانی که میخواهند روایتی نزدیک به واقعیت از مبارزات و زندگی مردم عادی در روزهای پرالتهاب انقلاب 57 بخوانند و علاقهمند به شناخت ابعاد انسانی این رخدادهای تاریخی هستند. افراد علاقهمند به روایتهای محلی و بومی استان سمنان، بهویژه آنانی که دوست دارند فرهنگ، گویش و تجربه زیستی مردم این منطقه را در قالب داستان تجربه کنند. این کتاب به دلیل پرداخت مستندگونه و روایت دقیق از رخدادهای انقلاب میتواند برای تحقیقات تطبیقی و مطالعات فرهنگی و اجتماعی منبعی مناسب باشد.
صدای ترمز بیوکِ مشکیِ فرماندهی که بر تن حیاط شهربانی میسُرد، سگلرزه میافتد به جان زمین و زمان. شَتَرَق... شترق... شترق... پا میچسبانند و سلام میدهند. او بیاعتنا میگذرد و درِ دفترش را باز میکند. افسر مسئول دفترش بلند میشود، صندلی را عقب میدهد، پا میچسباند، و سلام میدهد. فرمانده بیاعتنا وارد دفتر کارش میشود. صدای بسته شدن محکمِ در پشت سرش دور میخورد توی سالن تا پچپچی لرز کند به تن دیوارهای شهربانی. مسئول دفتر، که ستوان یکم است، خودش را ول میدهد روی صندلیاش و میلاید: «بیچاره شدیم... این امروز چِشه؟!» صدای زنگ میآید و خلوتش را به هم میریزد. سیخکوب میشود و زیرجلکی میلاید: «شروع شد... خدا به خیر کنه!» میرود سمت در. دستش رضا نیست که دستگیره را توی مشتش بگیرد. تف و لعنت میکند به خودش و در را باز میکند. همان توی چهارتاقی در، شَتَرَق، پا میچسباند و باز اعتنایی نمیبیند. دل و جرئت پیدا میکند و میپرسد: «امری داشتید قربان؟» افسر نگهبان دیشب کدوم خری بوده؟! بله قربان!؟ ... سروان جان ... صداش کن گوساله رو! بله قربان! ... چشم قربان! شترق پا میکوبد و نفس تازه میکند که شرّ از سرش گذشته است. برمیگردد، میزند بیرون، و در را پشت سرش میبندد تا راحتتر نفسش را فرو بدهد توی ریههای سگمصب؛ که تا این را میبینند اینقدر قالب تهی نکنند و مثل آدمیزاد هوا را پمپاژ کنند تا او هم دلش قرار بگیرد. از چَموخَم ریهها و نفس و پمپاژ که بیرون میآید، زیر لب میلاید: «جانفدا، بیچاره شدی! ... دیشب از سردرد به خودت میپیچیدی، حالا هم... بذار ببینم چی شد؟» ذوق مرگ میشود از حرفی که شنیده و تا حالا معنایش را نفهمیده است؛ «افسر نگهبان دیشب کدوم خری بوده؟». خوب، معلوم است! جانفدا، همان خری که درجهاش از من بالاتر است و او را کرده معاون شهربانی و من شدهام سگِ پاچهگیر و دستمالکِش.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir