کتاب ایوار : تا در آهنی خانه تان را بستی و زیر لب گفتی: آخیش ... این هم به خیر گذشت یادم رفت یک ساعتی را که منتظرت توی نیزارهای باغ شاه ایستاده بودم و داشتم سگ لرز می زدم و سفت ماس ماسکم را چسبیده بودم که از دستم در نرود و انچوچک دستت ندهم ...
نظرات کاربران
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.