داستان آقای دیو از همان پاراگراف نخست با خلق موقعیتی بکر با مخاطب روبرو میشود. علومی سعی کرده تا با استفاده از زبان طنز، مخاطب را با روایت نصفه و نیمهای که شرحش رفت، همراه کند؛ غافل از اینکه بیان طنز نویسنده در این کتاب توانسته تنها در خدمت خلق طنز بیانی و روایی قرار بگیرد و نویسنده کمتر توانسته در خلق طنز موقعیت، موفق عمل کند. بر این مبنا، دیالوگهای این کتاب از عبارات و اصطلاحات و جملات طنزآمیز که کارکردشان تنها لودگی و به سخره گرفتن آن موقعیت خاص داستانی است، آکنده است و در آن کمتر میشود از موقعیتهای کمیکی سراغ گرفت که میتواند در شخصیتسازی اثر نیز نقش داشته باشند. این ایراد، زمانی خودش را بیشتر نمایان میکند که در لایههای مختلف این داستان علومی، میتوان رگههایی از تیپسازی کلیشهای برای شخصیتپردازی را نیز یافت. «جناب آقای دیو» داستان سرراستی نیست. نمیشود به درستی و حتی پس از خوانش آخرین سطور آن فهمید که در قامت فکری نویسندهاش چه میگذشته است و با خوانش این داستان قرار است چه چیزی دستگیرمان شود. ظاهر ماجرا حضور دیوی به نام دیو سپید پای در بند در شهر تهران است که خانوادهاش برای تربیت کردنش او را به نوعی به تهران تبعید کردهاند و او پس از حضور در تهران با افرادی مواجه میشود که با هر نیتی ـ از طمع برای سرکیسه کردنش و یا سادهلوحی و سادهدلی ـ پذیرای او در خانه و میان خانواده خود شده و تنها واکنش جناب دیو در مقابل رفتار آنها، تعریف کردن حکایتها و داستانهایی است که به صورت مستقل، جزیی از ادبیات عامه و فولکلور ایران به شمار میروند. اما در این میان، چرایی این سرگردانی و نیز چرایی منفعل بودن جناب آقای دیو نسبت به ماجراهایی که برای وی در حال روی دادن است، ناگفته باقی میماند و مهمتر از همه اینکه در پایان داستان، نه تنها آقای دیو که هیچکدام از شخصیتهای مواجه شده با او شاهد تغییری درون زندگی و احوال خود نیستند. انگار نویسنده خواسته عدهای را ساعاتی کنار هم قرار دهد که با یکدیگر خوش و خرم به بذلهگویی بپردازند و چند پند اخلاقی هم به هم بدهند و تمام!