کتاب سرزمین مامورهای مخفی - داستان هایی از پشت دیوار برلین اشتازی، ارتشی داخلی بود که تحت نظر دولت کار میکرد. وظیفهاش دانستن همهچیز راجع به همهکس و با استفاده از هر ابزاری که میخواست بود. میدانست مهمانانتان کیستند، میدانست به چه کسی تلفن میکنید و میدانست آیا سر و گوش همسرتان میجنبد یا نه. بوروکراسیای بود که در تمام جامعه آلمان شرقی پخش شده بود؛ آشکارا یا مخفیانه، یک نفر در هر مدرسه، هر کارخانه، هر بار و هر ساختمان مسکونی بود که گزارش همکاران و دوستان خود را به اشتازی میداد. اشتازی چنان به جزئیات وسواس پیدا کرده بود که از پیشبینی پایان کمونیسم و همراه با آن پایان کشور غافل مانده بود. برنده جایزه کتاب گاردین. میگوید: «هیچ آدمی نیست که کامل باشه، هر کسی مشکلات خودش رو داره. مال من شاید یه کم سختتر باشه، اما مهم اینه که آدم چطور باهاشون برخورد میکنه.» «و تو چطور اینکارو میکنی؟» مستقیم با او رودررو میشوم. به بدن درهم پیچیدهاش نگاه میکنم و به صدای نفسش از میان تمام لولههایی که در بدنش کار گذاشتهاند گوش میکنم. «خب، برای من یه کم مشکله. فکر میکنم زندگیم ممکنه خیلی زود به پایان برسه بنابراین هیچجور جاهطلبی بلندمدتی ندارم. هرچیزی که میخوام برای الان میخوام، میخوام امروز تجربهش کنم. نمیتونم صبر کنم که پول جمعکنم یا یه جور کار و کاسبی راه بندازم. عصبیم میکنه. بقیه میگن: «تو وقت داری، هنوز نسبتاً جوونی.» اما من همیشه میترسم که همهچیز هر لحظه به پایان برسه.» مکث میکند. «از نظر سیاسی هم همینطوره. همهچیز ممکنه ناگهان تغییر کنه اونوقت من دیگه فرصتی برای تجربهی چیزای خاص ندارم.» اشاره میکنم که برای چیزی به آن بزرگی، چیزی که زندگی آنها را بیرحمانه تغییر داده است، دشوار میتوان اثری از دیوار پیدا کرد. میخواهم بگویم عجیب است که بگذاریم همه اینقدر سریع فراموش کنند که تورستن میگوید: «خوشحالم که گموگور شده و خوشحالم که چیز کمی ازش برای دیدن مونده وگرنه یادم مینداخت که ممکنه برگرده. که هر چیزی که اتفاق افتاد ممکنه تکرار بشه.» میخندم: «اما همچین چیزی امکان نداره!» با هوشیاری نگاهم میکند. میگوید: «همهچیز ممکنه. هیچوقت نمیشه گفت چیزی ممکن نیست.»