کتاب امپراطور عشق کاروان راه را کج نموده و از سمتی دیگر میرود. زنی که از بالای شتری واژگون شده، بیحال بر اسبسوار میشود. چهره زیبای زن، خاکآلود و دردمند است. در داخل هودج زردرنگ، دوشیزه ماهرو بیصدا میگرید. پارچه تور هنوز چهره جادویی او را مبهم نشان میدهد. ناگاه صدای سم اسبهایی که تاخت میکنند به گوش میرسد. چشمهای دوشیزه برق وحشت میزند. بردگان و کاروانیان با نزدیکشدن صدای سم اسبها گامهایشان از حرکت باز میماند. در چهرهشان وحشت و ترس هویدا میشود. زنان ساکن در هودجها که با چشمهای مضطرب به صدای سم اسبها گوش سپردهاند، از ترس لبهایشان میلرزد. دوشیزه ماهرو از پارگی چادر هودج بیرون را مینگرد. صدای سم اسبها رفتهرفته به اوج خود میرسد.