کتاب سمفونی ماهی های شیشه ای داستان کوتاه از حماسهای که تکرار نمیشود… جنگ آنجا که خون و کشتار نیست، حد فاصل انسانیت و تنفر، عشق و انسانیت… داستان آنچه قاصد گفت چنین آغاز شد: باران مثل سیل از آسمان میریزد. به ساعتم نگاه میکنم: سه و بیست و پنج دقیقه. قبل از اینکه در حیاط را ببندم، دوباره صدای مادر را میشنوم: «امیر، مادر جون، صبر میکردی بابات میاومد با چتر میرفتی.» میگویم: «طوری نیس… خداحافظ.» و در را پشت سرم میبندم. آب باران از جوی وسط کوچه لبریز شده. کوچه خلوت است. فقط صدای ریزش باران و تقوتوق ناودانهای حلبیست که آب باران از میان گلوی زنگزدهشان میگذرد و میریزد روی سنگفرش کوچه. یقهی کتم را بالا میدهم و از کوچه میزنم بیرون. شلغم فروش پیر زیر طاقچهی نانوایی کز کرده. دستهاش را تو جیب کت گشادش چپانده و از پشت بخار گرم شلغمها، تار و کمرنگ دیده میشود. به خیابان که میرسم، باران شدیدتر شده و نیزههاش گلولای باغچههای کنار خیابان را به هم میدوزد، منتظر ماشین میشوم. درست سه روز گذشته، باید خیلی زودتر از اینها میرفتم. بالاخره تصمیم گرفته بودم بروم و کار را یکسره کنم، اما چطور؟ از صبح با خودم کلنجار رفته بودم.