قسمتی از کتاب :
به هق هق افتادم. نه فقط شانههایم که تمام وجودم از شدت بغض و گریه میلرزید! حال مجتبی هم همینطور بود. یاد آن روزی افتادم که محمد میگفت: وقتی دیدم قرار نیست ما را به سوریه ببرند، گوشی تلفن همراهم را برداشتم و سه بار روی قرآن طواف دادم. خدا را به چهارده معصوم قسم دادم. به چهارده معصوم متوسل شدم. نیم ساعت قرآن خواندم و شمارهی سردار رستمیان را گرفتم. به سردار گفتم: با فرماندهی شما صحبت کردم. گفت به شما بگم که منو هم همراه خودتون ببرید! سردار رستمیان خیلی تعجب کرده بود. گفت: فرماندهی من؟ با کی صحبت کردی؟ گفتم: خدا! بعد از این مکالمه بود که سردار رستمیان نام محمد را هم بین نیروهای اعزامی ثبت کرد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir