کتاب مسافری با پاپوش های جهنمی/ یک دفعه چراغ تلفن روشن شد و صدای زنگش توی اتاق پیچید. نشسته بودم و همان طور که برای امتحان زبان اسپانیایی ام درس می خواندم، یکی از فیلم های قدیمی تارزان را از تلوزیون تماشا می کردم و تازه از دختر همسایه مان هم مراقبت می کردم.