به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02166963155
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

کتاب‌های مشابه







قصه‌های من و ننه آغا









آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

کتاب «قصه‌های من و ننه آغا» اثر مظفر سالاری، مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه، لطیف و پندآموز درباره زندگی یک پسر نوجوان بازیگوش به نام امیر و مادربزرگش (ننه‌آغا) در شهر یزد است. این داستان‌ها از خاطرات واقعی نویسنده الهام ‌گرفته‌اند و فضای خانواده‌های سنتی، ارزش‌های بومی و فرهنگ یزد را در سال‌های نه چندان دور به تصویر می‌کشند. مظفر سالاری، با قلمی شیرین و نگاهی دقیق به جزییات سبک زندگی بومی یزد، تلاش کرده است تا بخشی از فرهنگ، خاطرات و ارزش‌های یک دوران را ثبت و حفظ کند. کتاب علاوه بر سرگرمی، ابزاری برای تقویت پیوند نسل‌ها و انتقال خاطرات خانوادگی و اجتماعی گذشته به شمار می‌آید. «قصه‌های من و ننه آغا» اثری دلنشین و صمیمی برای هر خواننده‌ای است که علاقه‌مند به ادبیات خاطره، فرهنگ ایرانی و داستان‌هایی با رنگ و بوی زندگی خانوادگی اصیل است. این مجموعه، ترکیبی از آموزش و لذت خواندن برای نسل امروز و یادآوری شیرینی‌های دیروز است.

درباره کتاب «قصه‌های من و ننه آغا»

روایت اصلی از زبان پسری نوجوان به نام «امیر» است که در کنار مادربزرگش، «ننه آغا»، زندگی می‌کند. ننه آغا زنی بزرگ، فرهیخته، دانا و محلی است که به مادربزرگ پدر در یزد «آغا» گفته می‌شود و به‌عنوان یک راهنما و مشاور، در زندگی امیر نقش مهمی دارد. داستان‌ها حول زندگی روزمره خانوادگی، اتفاقات کوچه و محله، رفتن به مدرسه، سنت‌ها، آداب و رسوم و تفاوت‌های فرهنگی در دهه‌های گذشته می‌چرخند. به عنوان مثال، زحمات ننه آغا در پخت نان با آرد سبوس‌دار و نان‌های سنتی در تنوری هیزمی، غذای ساده و سنتی او که بر خلاف غذاهای غربی است، نشانگر پایبندی خانواده به سبک زندگی بومی است. ننه آغا نقش مادربزرگانه و معنوی پررنگی دارد؛ هم به عنوان مربی اخلاقی و هم حامی احساسی امیر. او فردی دلسوز است که با حکمت، تجربه و حضور پررنگ‌اش در خانواده، امیر را در مسیر زندگی هدایت می‌کند. روایت از فضای کوچه‌باغ‌ها، مکتبخانه‌ها و نشان دادن طرز زندگی کودکان آن دوره است؛ از ترس از «جن در کوچه دور باغ» تا گشت و گذارهای کودکانه و یادگیری در مکتبخانه سنتی. متن داستان‌ها ترکیبی از طنز، صمیمیت، حکمت و عبرت‌های زندگی است و در عین حال تصویری نوستالژیک و روان از زندگی روزمره مردم عادی آن زمان و ارزش‌های خانوادگی به دست می‌دهد. علاوه بر روابط خانوادگی، کتاب به نقش مادربزرگ‌ها در حفظ ارزش‌های سنتی، انتقال فرهنگ و تربیت صحیح نسل‌های بعدی تاکید می‌کند، چیزی که امروزه کمتر به آن پرداخته می‌شود. کتاب تصویری زیبا، ملموس و دلنشین از زندگی در یزد گذشته و جایگاه مهم ننه آغا در خانواده سنتی ارائه می‌دهد. داستان‌ها سرشار از لحظات شیرین، آموزنده و گاهی طنزآمیز هستند که برای مخاطبان کودک، نوجوان و بزرگسالان مناسب‌اند. این اثر هم یادآور فرهنگ غنی و ارزشمند نسل‌های قبل است و هم پلی است میان نسل‌ها، آموزه‌ها و خاطرات خانوادگی که درگیر محافظت و انتقال آنها هستیم.

خواندن کتاب «قصه‌های من و ننه آغا» را به چه کسانی توصیه می‌کنیم؟

افرادی که می‌خواهند با زبان ساده و داستان‌هایی آموزنده با سبک زندگی گذشته، آداب و رسوم و صمیمیت خانوادگی آشنا شوند. این مجموعه برای بچه‌ها هم سرگرم‌کننده است و هم ارزش‌های اخلاقی و انسانی را به آن‌ها آموزش می‌دهد. والدین و بزرگ‌ترهایی که به دنبال قصه‌هایی الهام‌بخش و صمیمی برای خواندن با فرزندان یا نوه‌های خود هستند. داستان‌های کتاب پلی میان نسل‌ها می‌سازد و ارزش‌های خانوادگی و ارتباط میان اعضای خانواده را تقویت می‌کند. خوانندگانی که دوست دارند فضایی نوستالژیک، سبک زندگی ساده، صمیمیت محله‌ها و آداب سنتی ایران، مخصوصاً یزد، را تجربه و مرور کنند.

در بخشی از کتاب «قصه‌های من و ننه آغا» می‌خوانیم

نزدیک ساعت مارکار یزد -که میدانی قدیمی بود و برج ساعتِ چهارگوش و نوکِ هرم مانند داشت- زمین بزرگی بود که بچه‌ها آن‌جا فوتبال‌بازی می‌کردیم. یک روز که رفتیم دیدیم دور تا دور زمین را کانال کنده‌اند. شست‌مان خبردار شد که می‌خواهند آن‌جا را هم بسازند. تاکتیک را عوض کردیم و به جای فوتبال، توی کانال پریدیم و پشت خاک‌هایی که بیرون ریخته بودند و شبیه خاکریز بود، سنگر گرفتیم و شروع کردیم به پرتاب نارنجک به سوی هم. دو دسته شده بودیم و کلوخ‌های ریگی را به سمت هم می‌انداختیم. این کلوخ‌ها اگر به کسی هم می‌خورد، خطری نداشت و به یک اشاره، وا می‌رفت. حمید که همسایه و هم‌شاگردی‌ام بود کلوخی انداخت که از قضا به پشت گردنم خورد و وا رفت و ریگ‌هایش رفت توی یقه و بدنم. همه خندیدند. من خیلی ناراحت شدم. بدون آن‌که نگاه کنم کلوخی را برداشتم و به طرف حمید انداختم. این کلوخ، ریگی نبود. تکه‌ای بود از یک خشت. از قضا کلوخ خشتی رفت و خورد پایین چشم حمید. فریاد بیچاره به هوا رفت و خودش افتاد توی کانال. من از نارنجکی که به هدف زده بودم، خوش‌حال شدم. انتقام خودم را گرفته بودم. وقتی دیدم صدای ناله‌ی حمید هم‌چنان بلند است و بچه‌ها به طرفش می‌دوند، نگران شدم. دو - سه دقیقه‌ای طول کشید تا بچه‌ها زیر دست و بالش را بگیرند و از کانال بیرونش بیاورند. از چیزی که دیدم وحشت کردم...

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه