کتاب شبهای بمباران - جلد دوم بخشی از مجموعهای است که خاطرات تلخ و عجیب کودکان و نوجوانان ایرانی را در دوران جنگ ایران و عراق روایت میکند. این کتاب شامل خاطراتی از موشکباران و بمبارانهای ارتش عراق است که بهصورت طنزآمیز و گاهی تلخ بیان شدهاند. جلد دوم این کتاب برای گروه سنی کودکان و نوجوانان نوشته شده است. این اثر بخشی از یک مجموعه هفده جلدی است که در مجموع 250 خاطره از آن دوران را دربر میگیرد. این کتاب شامل خاطرات تلخ و عجیب کودکان و نوجوانان ایرانی از دوران جنگ ایران و عراق است. بچههایی که بخش زیادی از کودکی و نوجوانیشان با بمب و موشک و جنگ عجین شده، حالا در بزرگسالی دست به قلم شدهاند و خاطراتشان از آن دوران را برای ما روی کاغذ آوردهاند. خاطرات تلخ، عجیب و گاهی آمیخته به طنزی که خواندنشان شاید خالی از لطف نباشد.
خاطراتی مانند ترس از بمبارانها، موشکبارانها، و تلاش برای حفظ امنیت در زیرزمینها، بخشی از این مجموعه هستند. به عنوان مثال، یکی از خاطرات نقل شده در این کتاب، مربوط به کودکی است که در شبهای بمباران، عروسک خود را بغل میکند و با خانوادهاش به زیرزمین میرود. او و مادرش بسیار میترسند و مادرش دعا میخواند، در حالی که او سوره «حمد» را میخواند. همچنین خاطراتی از شهرهای مختلف ایران وجود دارد که در آنها از بمبارانها و موشکبارانها و اثرات آن بر زندگی روزمره مردم صحبت شده است. این خاطرات بهصورت طنزآمیز و گاهی تلخ بیان شدهاند و برای گروه سنی کودکان و نوجوانان مناسب هستند.
این کتاب به کودکان و نوجوانان بالای 9 سال توصیه میشود. این اثر به عنوان یک منبع آموزشی و فرهنگی برای آشنایی با دوران جنگ و دفاع مقدس، پیامدهای جنگ، مفاهیم مقاومت و ایستادگی، و همچنین تقویت حس انساندوستی و درک فقدان مناسب است. همچنین، این کتاب برای پدران و مادران که میخواهند فرزندانشان را با تاریخ و تجربیات تلخ جنگ ایران و عراق آشنا کنند، مفید است. همچنین برای معلمان و مربیان که به دنبال منابعی برای آموزش تاریخ و فرهنگ دفاع مقدس هستند، این کتاب یک گزینه خوب است. از آنجایی که این کتاب شامل خاطرات تلخ و عجیب است، ممکن است برای کودکان بسیار کوچک یا حساس مناسب نباشد. بنابراین، والدین باید با توجه به سن و حساسیت فرزندشان تصمیم بگیرند.
راستش را بخواهید من در شبهای بمباران، فقط به فکر عروسکم بودم. تا برقها میرفت، اول عروسکم را که کنارم بود، بغل میکردم و بعد، با خانوادهام میرفتیم به زیرزمین کوچکمان. من و مادرم خیلی میترسیدیم. مادرم همهاش دعا میخواند. من هم، طوری که هیچ کس نفهمد، سوره «حمد» را که به تازگی یاد گرفته بودم میخواندم. دلم میخواست هر چه زودتر آژیر «سفید» بکشند. آن شبها، به من و عروسکم خیلی سخت میگذشت. خاطرهای دیگر... موقعی که جنگ شد، ما از آبادان آمدیم گناوه. البته آن موقع کوچک بودم و چیزی یادم نمیآید؛ اما اینطور که از تعریفهای مادرم فهمیدهام، میگویند عراقیها خیلی با هواپیما و خمپاره شهرمان را میزدند. اما خاطرهای که میخواهم بنویسم، از سال 1366 است. روزهای تعطیل سال نو بود و خالههایم از اصفهان و شیراز آمده بودند خانهمان. روز ششم عید بود. صبح ساعت هشت رادیو آژیر کشید و وضعیت برای بوشهر قرمز شد. هنوز صدای آژیر تمام نشده بود که صدای هواپیما بلند شد. ضدهواییها به کار افتادند. ما همه ریختیم توی حیاط. یکدفعه صدای انفجار بلند شد. از بچههای محله شنیدم یدککشی که آن نزدیکیها بوده آتش گرفته است. از صدای انفجار خیلی ترسیدیم. همه میگفتند هواپیماها آمده بودند برای لولههای نفت. خلاصه هواپیماها رفتند. ساعت 1: 30 پدرم از سر کار برگشت. رادیو داشت اخبار ساعت دو را میگفت. باز صدای آژیر بلند شد. بعد زمین شروع کرد به لرزیدن. همه ریختیم توی حیاط و به آسمان نگاه کردیم. حدود ده ـ دوازده هواپیما باهم آمده بودند. خیلی هم پایین گرفته بودند. من پای پدرم را محکم گرفته بودم. صدای انفجار بلند شد. چه صدایی! خانه میلرزید. بعد که رفتم، دیدم لولههای نفت را زدهاند. یک راکت هم افتاده بود توی یک گله گوسفند. بعد از آن روز، باز هواپیماها میآمدند؛ ولی هیچوقت به آن ترسناکی نبودند. خاطرهای دیگر از کتاب: پدر و مادر من اهل قصر شیرین هستند. من هم آنجا به دنیا آمدهام. ما در شهر خودمان بدبختیهای جنگ را تحمل کردیم، هر روز شهر ما هدف موشک قرار میگرفت. یک شب موشکی به خانه همسایه ما اصابت کرد و موج آن خانه ما را گرفت. من درآشپزخانه بودم. سماور روشن بود. آب سماور روی من ریخت و تمام اعضای بدنم سوخت. مرا سریع با ماشین به تهران بردند. در آنجا دو بار به من خون دادند...
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir