کتاب «مواجهه» مجموعهای منحصر به فرد از مقالههای تأملبرانگیز میلان کوندرا است که به بررسی مکانها، نویسندگان برجسته و مفاهیم بنیادین زندگی انسانی میپردازد. در اینکتاب، کوندرا با ترکیبی زیبا از احساسات و اندیشهها، دست به دفاعی پرشور از هنر و زیبایی در دنیایی میزند که گاهی در آن ارزشهای اصیل انسانی به حاشیه رانده میشوند. کتاب «مواجهه» به عنوان پلی میان احساس و اندیشه، شما را به دنیایی از تامل و زیبایی دعوت میکند که کمتر کتابی توانسته چنین تجربهای را فراهم آورد. خواندن این اثر برای هر کدام از ما فرصتی است برای مواجههای تازه با خود، جهان و هنر.
نخستین بار در سال 2009 منتشر شد، «مواجهه» مجموعهای است از مقالاتی که فراتر از شرح مکانها و نویسندگان، به مفاهیم عمیق زندگی میپردازد. این کتاب را میتوان یکی از آثار برجسته کوندرا دانست که همچون رمانهایش، ترکیبی هماهنگ از حس شعری و تفکر فلسفی در آن موج میزند. میلان کوندرا با نگاهی ژرف و انسانی، نویسندگانی را بررسی میکند که آثارشان برای فهم بهتر جهان و معنا و ماهیت انسان بودن کلیدی است. موضوعات این کتاب شامل خاطره، فراموشی، مرگ، تبعید، بیگانگی، هنر و... هستند که همواره در ذهن کوندرا حضور دارند. از «مواجهه» میتوان به عنوان دفاعی پرهیجان از اهمیت هنر و زیبایی یاد کرد؛ در عصری که به نظر میرسد ارزشهای انسانی و هنری به فراموشی سپرده شدهاند، این کتاب بسان نوری در تاریکی است. در «مواجهه» علاوه بر پرداختن به مفاهیم محوری زندگی، مسائلی چون عشق، سن و سال، وطن و زبان هم به روشی ظریف و بینظیر از نگاه کوندرا بازخوانی میشوند و خواننده را به دنیایی متفاوت از تجربهها و تفکرات دعوت میکنند.
چرا باید کتاب «مواجهه» را خواند؟
اگر به دنبال گشودن دریچهای نو به جهان مفاهیم انسانی و هنری هستید، «مواجهه» دقیقاً همان کتابی است که به آن نیاز دارید. این کتاب نه تنها دیدگاه شما را درباره هنر و زندگی عمیقتر میکند، بلکه شما را به سفری پر از احساس و تعمق میبرد. «مواجهه» با سبک روان و در عین حال فلسفی خود، به شما کمک میکند تا در جهانی که ارزشها به شکل فزایندهای در حال تغییرند، معنا و اهمیت واقعی فرهنگ، خاطره و هنر را دریابید. این اثر فقط یک مجموعه مقاله نیست؛ بلکه چراغ راهی است برای کاوش در معنای انسان بودن، و درک بهتر پیوندهای ما با جهان پیرامون.
آنهایی که از خواندن نوشتههایی درباره زندگی، عشق، مرگ و مفاهیم عمیق انسانی لذت میبرند. دوستداران آثار میلان کوندرا که میخواهند فراتر از رمانهای او، دیدگاههای فلسفی و هنری او را نیز بشناسند. کسانی که به دنبال درک عمیقتری از هنر و جایگاه آن در زندگی معاصر هستند. علاقهمندان به مقالات ادبی، فلسفی و فرهنگی که در پی خواندن متونی تأملبرانگیز و متفاوتاند.
رمان قصر به قصر سلین داستان یک سگ است؛ او شمال پوشیده از یخ دانمارک را ترک میکند و برای ماجراجوییای طولانی در جنگلها ناپدید میشود. هنگامیکه با سلین به فرانسه میرسد، روزهای ول گشتناش به پایان میرسد. و آنگاه، روزی، سرطان: «سعی کردم روی کاهها بخوابانماش... درست بعد از سحر... دلش نمیخواست آنجا بگذارمش... نمیخواست...دلش میخواست یک جای دیگر باشد... روی سنگریزههای سردترین جای خانه آنجا با ظرافت دراز کشید... لرزش گرفت... پایان کار بود... بهم گفته بودند، باورم نمیشد، اما حقیقت داشت، او روی به مکانی داشت که به یاد میآورد، رویش به طرف سرزمین خودش، به طرف شمال، به طرف دانمارک بود، پوزهاش رو به شمال بود، به طرف شمال بود... این سگ بسیار با وفا،... وفادار به جنگلِ کورسور که معمولا از آن فرار میکرد و در آن راه میرفت... و وفادار به زندگی تلخاش در آنجا... برایش جنگل مودون اینجا هیچ معنا و مفهومی نداشت... دو سه لرزه کوچک دیگر و بعد مرد... آه، خیلی آرام... بیهیچ شکوه و شکایتی... و در این وضعیت واقعا زیبای نیمخیز مانند ـــ در حال پرواز... اما خود تنها و درماندهاش تمام شد و رفت. دماغاش رو به جنگلی بود که از آن فرار کرده بود، رو به همان جایی بود که جایش بود، رو به همان جایی بود که رنج کشیده بود... خدا میداند! «آه، من یک عالم سکرات مرگ دیدهام، اینجا... آنجا... همهجا.... اما تاکنون هیچکدامشان اینقدر زیبا، آرام... و وفادارانه نبودهاند. اِشکال مرگ بشر این است که یکسره های و هو است...» «اِشکال مرگ بشر این است که یکسره های و هو است». عجب جملهای! و «بشر همیشه یکجورهایی روی صحنه است». آیا همهمان نمایش معروفِ هراسانگیز «آخرین کلمات» در بستر مرگ را به یاد نمیآوریم؟ همین است که هست: بشر همیشه، حتی در سکرات مرگ هم روی صحنه است. این حتی در مورد «معمولیترین» و جلوه نافروشترین آدمها هم مصداق دارد، چون همیشه این خودِ آدم نیست که روی صحنه میرود. اگر خودش هم نرود، یک کس دیگر میبردش. این سرنوشت او به عنوان بشر است. و آن «های و هو»! مرگ همیشه به مثابه امری قهرمانانه، پایان یک نمایشنامه و فرجام یک نبرد مطرح میشود. در روزنامهای خواندم: در شهری، برای ادای احترام به مبتلایان به ایدز و نیز کسانی که به دلیل ابتلا به این بیماری مردهاند، هزاران بادکنک سرخ به هوا فرستاده میشود. به این «برای ادای احترام» فکر میکنم. «به یادبود» بد نیست؛ «بله، به یاد» را هم به عنوان حرکتی حاکی از اندوه و غمخواری درک میکنم. اما برای ادای احترام؟ آیا در بیماری چیزی برای بزرگ داشتن و تحسین کردن وجود دارد؟ آیا بیماری فضیلتی شخصی است؟ اما اوضاع اینجوری است دیگر و سلین میدانست که اینجوری است: «اشکال مرگ بشر این است که یکسره های و هو است». بسیاری از نویسندگان بزرگ نسل سلین هم مثل او با مرگ، جنگ، وحشت، شکنجه، تبعید و سر به نیست شدن آشنا بودند، اما آنها این تجربههای وحشتناک را در آن سوی دیواری که او بود، از سر گذراندند؛ در سمت و سوی پیروزمندانِ عادلِ آینده، یا در سمت و سوی قربانیانی که هالهشان بیعدالتیهایی بود که متحمل میشدند و خلاصه کلام، در سمت و سوی افتخار بودند. آن «های و هو» ی از خود ممنونِ رضایتِ از خود، به گونهای چنان طبیعی بخشی از تمام رفتارهاشان شده بود که دیگر نمیتوانستند ببینندش، یا دربارهاش قضاوت کنند. اما سلین که به دلیل همکاری با نازیها محاکمه شد، بیست سال آزگار، تحقیر شده، مانند گناهکاری میان گناهکاران، در توده آت و آشغالهای تاریخ، میان محکومشدگان زندگی کرد. تمام اطرافیان او را مجبور به سکوت کردند. فقط خودش این تجربه استثنایی را بیان کرد: تجربه یک زندگی بینهایت عاری از های و هو را. این تجربه به او اجازه داد خودبینی را نه به مثابه مفسده، بلکه به مثابه خصلتی ببیند که ذاتی بشر است، خصلتی که هیچگاه او را ترک نمیکند، حتی به هنگام سکرات مرگ؛ و آن تجربه، در برابر پسزمینهٔ آن هایوهوی همیشهماندنی، به او امکان داد که شکوهمندی مرگ یک سگ را ببیند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir