کتاب نیمه ی پنهان ماه 20:قریشی به روایت همسر شهید پردههای سفید و آبی اتاق را کنار زد. کنار پنجره ایستاد و با نفسی عمیق، ریههایش را از هوای بیرون پر کرد. سیدکمال ایستاده بود و داشت کتابهایش را روی قفسهی جدید کتابخانهشان میچید. سرش را کج کرد و گفت «میدونی بیشتر از تفاوتی که در قد من و توئه، چه چیزِ ما خیلی با هم فرق داره؟» سیدکمال سرش را از کتابی که انگار توی کلماتش غرق شده بود، بلند کرد و گفت «چی؟» جواب داد «همین که من کلی پرحرفی میکنم و تو همهش ساکتی.» و باز سیدکمال همانطور ساکت ماند و مثل همیشه صورتش پر شد از خنده. کتاب را از دستش گرفت و نشست کنار دو کمدی که جهیزیهی خودش بود. فکر کرد هیچ کموکسری توی این دو اتاق کوچکی که مال او است، وجود ندارد. در تمام زندگیاش آرزوی یک همخانه و همفکر و همراه مثل خودش ـ و نه بالاتر ـ را داشت و حالا کنارش بود. فقط میماند همین کمحرف بودن و آرام بودنش که حتماً راهی برای این هم میتوانست پیدا کند؛ آنهم برای بیشتر و بیشتر شنیدن حرفها و صدای کسی که حالا آمده بود تا جای همهی خانوادهاش که نه، بلکه جای همهی آدمها را برایش پر کند.