در جهانی که آب در حال اتمام است و زمین رو به خشک شدن میرود، رمان «خشکسالی» نوشته جی. جی. بالارد، سرگذشت انسانها در دل بیآبی و جنون را روایت میکند. این اثر که در سال 1965 منتشر شد، داستانی مهیج، تکاندهنده و پر از نقدهای فلسفی درباره آینده تمدن انسانی است. بالارد که به "جادوگر اعظم داستاننویسی" شهرت یافته، ذهنی پیچیده و نگران برای سرنوشت انسان دارد، و در این رمان الهامگرفته از کتاب مقدس، ترسهای خود از خشونت، جنون و نابودی بشر را به تصویر میکشد. اگر به دنبال داستانی فراموشنشدنی، تأملبرانگیز و هشداردهنده هستید که پس از پایان آن، تا مدتها ذهن شما را درگیر کند، «خشکسالی» گزینهای درخشان برای شما خواهد بود.
رمان «خشکسالی» نمونهای آشکار از سبک پسارستاخیزی یا آپوکالیپتیک در ادبیات معاصر است. داستان حول محور پایان آب بر روی زمین میچرخد؛ جاییکه قهرمانان رمان برای بقا و حفظ اندک امید زندگی، به تقلا میافتند. این داستان تنها پیشبینی آیندهای دلهرهآور نیست، بلکه بازتابی از دغدغههای عمیق بالارد درباره سرنوشت بشریت و سقوط تدریجی انسان است. او سقوط و انهدام جمعی را نه بهیکباره، بلکه در یک سراشیبی آرام به تصویر میکشد؛ جاییکه تمدن، اخلاق و انسانیت، گامبهگام رنگ میبازد و جای خود را به وحشیگری و جنون میدهد. سبک نوشتار بالارد، روایی و روان است و با قدرت تخیل و قلم جادویی خود، خواننده را در موقعیتهای غیرقابل پیشبینی غافلگیر میکند.
دوستداران رمانهای آخرالزمانی و پسارستاخیزی، علاقهمندان به آثار انتقادی و فلسفی در زمینه آینده بشر و محیط زیست، کسانیکه جستوجوگر داستانهایی با موضوع نابودی منابع طبیعی و چالشهای اخلاقی انسان هستند و طرفداران قلم جی. جی. بالارد و رمانهایی که مخاطب را به تفکر عمیق وامیدارد.
زیر آسمان خالی زمستان تپههای نمک فرسنگها دامن گسترده بودند. ارتفاع این تپههای نمک از پا تا نُک بهندرت از یکی دو متر تجاوز میکرد، و با نور مرطوب خود در هوای سرد برق میزدند، و بادهایی که از دریا به درون خشکی میوزیدند حوضچههای آبْنمک اطرافشان را برمیآشفتند. گهگاه به نشانهٔ پیشدرآمدِ بهارِ دوردستی که در راه بود، رگههای سفیدی بر بلندای تپهها مینشست، و این سفیدی بلورهایی بودند که به درون آفتاب تبخیر میشدند، اما در ساعات اولیهٔ بعدازظهر با جذب رطوبت هوا ذوب میشدند، و نور پریدهرنگی بر پهلوهای خاکستریرنگ تپهها جاری میشد. پشتههای نمک در امتداد ساحل از شرق به غرب تا افق گسترده بود، و گهگاه جای خود را به دریاچههای کوچک و شاخابههای گمشده میدادند، دریاچههایی از آبْنمکِ راکد، و شاخابههایی که رابطهشان با جریان اصلی آب قطع شده بود. رو به جنوب، که جهت دریا نیز بود، بهتدریج از ارتفاع پشتهها کاسته میشد، و پشتهها تبدیل به گسترههای باتلاقی شور و کمعمق میشدند. مدّ دریا که به بالاترین نقطهٔ خود میرسید، این گسترههای باتلاقی را آبی زلال به ارتفاع تقریباً ده سانتیمتر میپوشاند، در این مواقع نمکهای سفتتر گذرگاه تنگی میشد که تا خود دریا امتداد داشت. هیچ کجا مرز مشخصی میان ساحل و دریا وجود نداشت، و تنها منطقهای که ساحل را از دریا جدا میکرد نقاط کمعمق بود که پایانی نداشتند، و آب و خاک در این برزخ مایع خاکستریرنگ درهم ادغام میشدند. در فواصل مختلف اسکلت یک تسمهنقالهٔ مخروبه از میان پهنهٔ نمک سر برمیآورد و بهنظر میآمد به سوی دریا اشارت دارد، اما بعد از چند صد متر جایی فرود باز از نظر گم میشد. بهتدریج حوضچههای آب با تجمع خود به دریاچههای بزرگتر تبدیل میشدند، و شاخابههای کوچک تشکیل نهرهای پیوستهبههم میدادند، اما هرگز بهنظر نمیآمد که آب این کانالها از جای خود تکان بخورد. حتا اگر یک ساعت هم میان این مایع غلیظ که از هم وامیرفت و تا زانو میرسید راه میرفتید، باز هم دریا همچنان در دوردستها جای داشت، دریا همیشه حضور داشت و در همان حال آنسوی افق گم میشد، در مه سردی پا سفت کرده بود که از روی پشتههای نمک مثل دود عبور میکرد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir