کتاب «پر» رمانی جذاب و تأملبرانگیز برای نوجوانان است که توسط ژاکلین وودسون نوشته شده است. این کتاب در مجموعه «کتابهای کودک و نوجوان دارکوب» منتشر شده است. داستان حول محور دختری نوجوان به نام فرانی میچرخد که با چالشهای پیچیدهای در مدرسه و زندگی شخصی خود مواجه است. او در حالی که درباره مفهوم امید در مدرسه چیزهایی یاد گرفته، ولی نگرانیهای واقعیاش، از بیماری مادرش تا مشکلات دوستانش و زورگوییهای مدرسه، ذهنش را پر کردهاند. «پر» داستانی است درباره مقابله با سختیها و جستجوی امید در دل مشکلات.
رمان «پر» روایتی است که چهار بخش و 22 فصل دارد و هر فصل به گونهای شخصیتهای داستان و دغدغههای نوجوانان را به تصویر میکشد. فرانی، شخصیت اصلی داستان، نوجوانی است که باید با دغدغههای متنوعی مانند بیماری مادر، مسئولیتهای خانوادگی، نگرانی برای دوستان و سختیهای مدرسه دست و پنجه نرم کند. نویسنده بهخوبی توانسته است فضای درونی و دنیای پیچیده نوجوانان را بازسازی کند و در عین حال مفهومی عمیق همچون امید را به زبانی ساده و تاثیرگذار به مخاطب منتقل نماید. «پر» تصویری دقیق و احساسی از نگرانیها، دلمشغولیها و رشد فردی یک نوجوان ارائه میدهد.
چرا باید این کتاب را خواند؟
در دنیای امروز، نوجوانان با حجم وسیعی از مسائل جسمی، روانی و اجتماعی روبهرو هستند که گاهی امکان بیان آنها کمرنگ است. کتاب «پر» فرصتی فراهم میکند تا نوجوانان از خلال خواندن داستان فرانی، با احساسات خود آشنا شوند و یاد بگیرند چگونه در برابر مشکلات تسلیم نشوند و از نیروی امید بهره ببرند. این کتاب نه تنها داستانی سرگرمکننده است بلکه به تقویت مهارت همدلی و درک بهتر خود و دیگران کمک میکند و نگاه واقعبینانهای به چالشهای دوره نوجوانی دارد.
این رمان مناسب نوجوانانی است که به دنبال داستانهایی پرمغز و خارجی هستند و میخواهند با خواندن رمانهای قوی درک عمیقتری از دنیای اطراف و خودشان پیدا کنند. همچنین این کتاب برای والدین، معلمان و مربیانی که میخواهند دریچهای تازه به دنیای احساسات نوجوانان داشته باشند، میتواند انتخابی بسیار ارزشمند باشد. اگر شما یا نوجوانی در اطراف خود میشناسید که با مسائل نوجوانی دست و پنجه نرم میکند یا علاقهمند به داستانهای واقعگرایانه و تاثیرگذار است، «پر» کتابیست که حتما باید در فهرست خواندنیهایش قرار گیرد.
«پسر عیسی به من نگاه کرد. بعضی از روزها، او واقعا زیبا میشد، آن استخوانهای گونهاش که انگار میخواستند از پوست کمرنگش بیرون بزنند، آن چشمان خاکستریاش که وقتی نور خورشید در آنها میافتاد انگار همهٔ رنگها را در خود داشتند. او گفت: «اونو آزاد میکنه. وقتی به بقیه زور میگه تمام اون چیزایی که باعث میشه دیوونه، بدجنس و زشت بشه ولش میکنن.» گفتم: «تا دفعهٔ بعد. اونوقت دوباره همهشون برمیگردن.» خورشید رفت پشت ابرها و باد داشت ما را میبرد. لرزیدم. - اما شاید دفعهٔ بعد، یه کمی کمتر باشن و باز یه کم کمتر و یه کم کمتر تا اینکه بالاخره همهشون برن. به آسمان نگاه کرد؛ انگار سعی میکرد باد را ببیند. من به بالا نگاه کردم، سعی کردم چیزی را که او میدید، ببینم. فقط آسمان آبی بود. دوباره بارش برف شروع شده بود. تِرِوُر پشت پسر عیسی ظاهر شد و پشت او شکلکی درآورد. بعد بین ما قرار گرفت. تِرِوُر که به من اشاره میکرد، گفت: «میخوام شماها رو به خانم عیسی معرفی کنم...» بعضی از بچهها خندیدند. دیدم که نگاه ریری سریع به سمت تِرِوُر رفت. شنیدم که گفت: «بسه تمومش کن، ترو. خستهکنندهاس. این پسره با تو کاری نداره. فرانی هم همینطور.» تِرِوُر راه افتاد و آرام خواند: «عیسی منو دوست داره، اینو میدونم.» ریری از او جدا شد و به داخل ساختمان رفت. کمی کمتر و کمی کمتر. فکر کنم میتوانست به جای «خانم عیسی» لقبهای خیلی بدتری به من بدهد... وارد مدرسه که شدیم، خانم جانسون در راهرو بود و با یکی از معلمها حرف میزد. وقتی آرام وارد کلاس میشدیم، دیدم که به پسر عیسی نگاه میکند. او گفت: «بیاین امروز رو با نوشتن یه لیست شروع کنیم.» بیشتر کلاس غر زدند. دفترم را بیرون آوردم و با صدای بلندی روی میز انداختم، از صدای ایجاد شده خوشم آمد. خانم جانسون نگاهی به من کرد و گفت: «پرت کردن کتاب ممنوع. ما تو کتابها مینویسیم، کتابها رو میخونیم؛ کتابها رو پرت نمیکنیم. لطفا اگه عصبانی هستین، برین خونه و در رو محکم ببندین.» خورشید بیرون آمده بود و برفهای آب شده از بالای پنجره قطرهقطره پایین میریخت. با صدایی که دوباره کاملا شاد شده بود، گفت: «کاری که امروز صبح میخوایم بکنیم اینه که دربارهٔ چیزهایی بنویسیم که بین ما مشترکه. من عاشق این کارم هستم چون این نقاط اشتراک همیشه خیلی متفاوتن و این یعنی اینکه...» مکثی کرد و به اطراف اتاق نگاهی کرد: «... الان نمیتونین دربارهٔ لیست چیزهای مشترکتون با همدیگه حرف بزنین. فقط بنویسین.» یک پیراهن آبی زیبا پوشیده بود با چکمهٔ لژدار مشکی که درست تا زیر زانویش میآمد. ظاهر خانم جانسون همیشه طوری بود که انگار کل تعطیلات مجلات مُد را بررسی میکرد و بعد بیرون میرفت و هرچیزی که مُد بود، میخرید. سامانتا هم احتمالا وقتی بزرگ میشد مثل خانم جانسون میشد چون او هم خوب لباس میپوشید. من معمولا هر چیزی که تمیز بود میپوشیدم و بعضی وقتها ظاهرم خیلی هم خوب نبود. مادر یک روز گفت که باید کمی بیشتر به ظاهرم اهمیت بدهم، اما فکر نکنم آن روز به این زودیها از راه برسد.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir