کتاب مغز نوشته های یک نوزاد «چون شنیده بودم که در دنیای واقعی باید کلی آمپول بخورم، کلی مشق بنویسم، کلی کار کنم و تازه زورکی هم باید به سربازی بروم، توی شکم مامان مخفی شده بود و نمیخواستم به دنیا بیایم؛ اما یک پرستار زرنگ با دستگاه جایم را پیدا کرد و به زور مرا از مخفیگاهم کشید بیرون…