کتاب «تقریباً» داستانی جذاب و متفاوت از زندگی نوجوانی به نام آلبی است که نه فراتر از معمولیها است و نه دقیقاً شبیه دیگران. آلبی در درس، ورزش و بازیهای مختلف، آنقدرها برجسته نیست؛ اصلاً او «خیلی معمولی» است. اما والدینش توقعات دیگری دارند و نمیخواهند این وضعیت ادامه پیدا کند. آنها فردی به نام کالیستا را استخدام میکنند تا این نوجوان معمولی را به شکلی غیرمعمول و ایدهآل تربیت کند. این ماجرا، سرآغاز داستانی پر از چالشهای نوجوانی، فشارهای خانواده و جستجوی خودشناسی است.
داستان «تقریباً» بیش از آنکه فقط یک روایت معمولی نوجوانانه باشد، حامل پیام عمیقی دربارهی ارزشمندی هر فرد، پذیرش تواناییها و تفاوتهای شخصی است. این کتاب نگاهی تیزبینانه به فشارهای جامعه و خانواده بر روی نوجوان دارد و به زیبایی نشان میدهد که هر کودک و نوجوانی، منحصر به فرد بوده و نباید تحت فشار تغییر و تطابق با معیارهای دیگران قرار گیرد.
چرا باید کتاب «تقریباً» را خواند؟
دنیای نوجوانی پر از کشمکشها و پیچیدگیهاست؛ فشار برای موفقیت، رقابت، و توقعاتی که گاه والدین بر دوش فرزندانشان میگذارند، میتواند باعث سردرگمی و کاهش اعتماد به نفس شود. «تقریباً» به زیبایی این دغدغهها را به تصویر میکشد و مخاطب را به درک عمیقتری از احساس ارزشمندی فردی میرساند. این کتاب ابزاری است برای گفتگو، همدل شدن و شناخت بهتر در روابط والدین و نوجوانان. همچنین آموزش میدهد چگونه باید از هویت و تواناییهای منحصر به فرد خود حفاظت و به آنها افتخار کرد، بدون آنکه تحت فشار قرار گرفت.
این کتاب، هم برای نوجوانانی که درگیر چالشهای رشد و پذیرش خود هستند و هم برای والدینی که دوست دارند فرزندانشان را بهتر بشناسند و حمایت کنند، توصیه میشود. «تقریباً» پلی است برای ارتباط بهتر و فهم متقابل میان نسلها و زاییدهای مناسب برای ترویج احترام به تفاوتها و رشد شخصیت سالم در نوجوانان. اگر شما والدینی دغدغهمند هستید یا نوجوانی که دنبال گرفتن شناخت بیشتری از خودش است، این کتاب انتخابی بینظیر برای شما خواهد بود.
- همه که نمیتونن بالاترین سنگ باشن. این حرفی بود که بابابزرگ پارک به مامان زد. فکر کرده بودند من خوابم یا نمیشنوم یا نمیدانم. اما من گوشم تیز است. ـ باید یه سِری سنگ زیر باشه که بتونی بقیهٔ سنگها رو روشون بچینی. توی اتاقم نشسته بودم و عروسکهای ارتشیام را یکییکی از روی طاقچهٔ لب پنجره میانداختم پایین. بابا گفته بود که دیگر بزرگ شدهام. برای همین، باهاشان بازی نمیکردم. فقط تِپ، تِپ، تِپ میانداختمشان پایین، روی تخت؛ اما یواش، که کسی صدایش را نشنود: تِپ... تِپ... . نمیدانم چرا، اما با شنیدن حرفهایشان حس کردم توی دلم سنگین شده. شاید هم بیرون بدنم سنگین شده بود. مثل اینکه چیزی از بیرون بهم فشار میآورد، درحالیکه دوروبرم فقط هوا بود. تِپ. تِپ. وقتی بابابزرگ لیوانش را بلند میکرد، اگر خوب گوش میکردم، صدای تکانخوردن یخ را میشنیدم. «تِپ.» زمان زیادی گذشت. اتاق پذیرایی ساکت بود. کسی حرف نمیزد. فقط صدای یخ میآمد. آخرین مرد ارتشم را که انداختم، بلافاصله جمعشان نکردم. بهشان خیره شدم، که روی تخت افتاده بودند. بعضی به پهلو، بعضی روی دلشان. کف پای بعضیهاشان میشد رد ماژیک سیاهی را دید. مال وقتی بود که یاد گرفته بودم اسمم را بنویسم: «الف»، اولین حرف «اَلبی». پذیرایی آنقدر ساکت ماند که فکر کردم حتماً مامان رفته توی اتاقش و خوابیده و فقط بابابزرگ پارک آنجا نشسته و نوشیدنیاش را مینوشد و صبر میکند یخها آب شوند تا آنها را هم بنوشد؛ مثل همهٔ وقتهای دیگری که میآمد بهمان سر بزند. اما بعد مامان چیزی گفت و من فهمیدم خواب نبوده. خیلی آرام گفت، اما من شنیدم. گفت: «اَلبی سنگ نیست.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir