یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
معرفی کتاب
در میان انبوه کتابهای خاطرات و زندگینامه، برخی آثار نه فقط روایتگر یک زندگی، که تصویرگر یک دوران و یک ایدهآل بزرگتر هستند. کتاب «پاییز پنجاه سالگی» نوشتهٔ فاطمه بهبودی، یکی از همین آثار ماندگار و تأثیرگذار است. این کتاب، روایتی صمیمانه و دردناک از زندگی مریم جمالی، همسر سردار شهید مدافع حرم، محمد جمالی است؛ روایتی که از دلِ یک زندگی عاشقانه و یک ایثار بزرگ بیرون آمده است.
این کتاب، فراتر از یک مجموعه خاطرهنویسی ساده، سفری عاطفی و تاریخی به قلب یک خانوادهٔ جهادی است. مریم جمالی در این اثر، با صداقتی کمنظیر، از نخستین لحظات آشنایی و خواستگاری در سال 1365 شروع میکند و مخاطب را با خود در مسیری پرپیچوخم و پرمعنا همراه میسازد؛ مسیری که از یک زندگی مشترک ساده و پر از مهر آغاز میشود و پس از سالها، به وداعی بزرگ در راه یک آرمان ختم میگردد. او جزئیات زندگی با یک مرد بزرگ را روایت میکند؛ از روزمرههای شیرین گرفته تا دغدغههای یک همسر و مادر، و در نهایت، پذیرش سنگین و افتخارآمیز مسؤولیت خانه در زمان عازمشدن همسرش به سوریه در سال 1392. اهمیت این کتاب تا بدان جاست که مرتضی سرهنگی اشاره کرده بود حاج قاسم سلیمانی خود وعده داده بود در مراسم رونمایی آن حاضر شود، امری که بر جایگاه رفیع این شهید و ارزش محتوای این کتاب گواهی میدهد. «پاییز پنجاه سالگی» فقط تاریخ شفاهی یک شهید نیست؛ کالبدشکافی یک روحیه، یک ایمان راسخ و عشقی است که مرزهای یک خانه را درنوردید و به عرصهٔ دفاع از حرم اهل بیت پیوند خورد.
چرا باید این کتاب را خواند؟
خواندن «پاییز پنجاه سالگی» تنها یک انتخاب مطالعه نیست، یک تجربهٔ احساسی و معرفتی عمیق است. این کتاب پنجرهای به دنیای درونی زنان قهرمانی میگشاید که در سایهایمان و استواری خود، پشتیبان بزرگترین مردان این سرزمین بودهاند. این اثر به شما کمک میکند تا درکی ملموستر از مفهوم ایثار و ازخودگذشتگی پیدا کنید؛ آنجا که یک خانواده، عزیزترین کسان خود را برای دفاع از ارزشهای والا تقدیم میکند. سبک روایت صادقانه و بیپیرایهٔ کتاب، مخاطب را بهراحتی در فضای داستان غرق میکند و او را با خود در شادیها، نگرانیها و در نهایت، غرور و اندوه یک همسر شهید شریک میسازد. از سوی دیگر، این کتاب سند ارزشمندی از یک برههٔ حساس تاریخ معاصر است که از نگاهی کاملاً انسانی و داخلی به وقایع مینگرد.
این کتاب را به تمامی علاقهمندان به ادبیات پایداری، پژوهشگران تاریخ شفاهی دفاع مقدس و مدافعان حرم، خانوادههای معظم شهدا و ایثارگران، جوانان و نوجوانانی که در جستوجوی الگوهای زندگیساز و معنادار هستند، و به طور کلی به همهٔ کسانی که علاقهمند به مطالعهٔ کتابهای مربوط به شهدا و خانوادههای مکرم آنها هستند، پیشنهاد میکنیم.
یک شب بعد از دو شبانهروز مأموریت دیر وقت به خانه آمد؛ خسته و با سرو وضع خاکی. چیزی توی دستش بود… گفتم چیه؟ پارچه کهنه توی دستش را باز کرد. نزدیک یک کیلو طلا بود. گفتم اینها را رو از کجا آوردهای؟ گفت چند تا قاچاقچی رو غافلگیر کردیم. پا به فرار گذاشتند. از دستشون افتاد. وقتی برگشتم اداره، دیگه کسی توی واحد نبود که برم و صورت جلسه کنم… آن شب تا صبح اجیر بود که مبادا همین امشب دزدی بیاید و دست به امانتش ببرد. با اینکه عروسی گرفتیم، خانه نگرفتیم و زیر یک سقف نرفتیم. از یک طرف، من میبایست به مدرسه میرفتم، و از طرفی، محمد میبایست راهی منطقه میشد. بابا، شب عروسی، به محمد گفت: «مریم، تا امروز، دختر من بود؛ از امروز، عروس شماست. دستش روی توی دستت میذارم؛ هر جا که دوست داری، میتونی با خودت ببری. هر جا بخوای ببریش، اختیاردارشی؛ اما داییجان، به این هم فکر کن این دختر دو روز دیگه میره مدرسه. ظهر، خسته برگرده، یکی باید باشه که ناهاری جلوش بذاره. شما هم که نیستی. یک دختر تک و تنها، توی خونه بمونه؟» آن موقع، مدرسه دوشیفت بود. بعد از ناهار و استراحتی دوباره میبایست سر کلاس درس حاضر میشدیم. بابا، آنسال، جانم را خرید، و محمد قبول کرد. وقتی به منطقه رفت، غم عالم به دلم افتاد. یکهو به خودم آمدم دیدم چقدر دلتنگش هستم! هر چه به گذشته برمیگشتم، یادم نمیآمد چه شد مهرش به دلم افتاد. تا وقتی حکم پسرعمه را داشت، توجهی به او نداشتم؛ حالا یکدفعه همهچیز تغییر کرده بود. با نزدیک شدن مهر، دلخوش بودم که میروم مدرسه، و سرگرم میشوم. آن سال، برای یک درس فنی، دو هفته زودتر به مدرسه رفتم. یک هفتهای از شروع کلاس گذشته بود که یکی آمد دم در کلاس، و گفت: «مریم جمالی بیاد دفتر!» قلبم هُرّی ریخت. توی دلم گفتم: تو نمیری؛ اینها ماجرای مرا فهمیدهاند! مدیر مدرسه، ابروبههمکشیده، منتظرم نشسته بود. سلامم را علیک نگفته، پرسید: «ازدواج کردهای؟» گفتم: «بله!» گفت: «پس وسایلت رو جمع کن، برو خونه، شوهرداری کن. دیگه نمیتونی بیای مدرسه.»