یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
معرفی کتاب
کتاب «بیرون از مولینگار» نمایشنامهای تأثیرگذار و درخشان است که جان پاتریک شنلی با روایت زندگی دو خانواده ایرلندی، تصویری شاعرانه و پرتنش از پیوندهای انسانی در برابر مرگ و زندگی ارائه میدهد. این اثر نشان میدهد چگونه امید و نیکی میتوانند حتی در تاریکترین لحظات نیز رشد کنند و معجزههایی را رقم بزنند. «بیرون از مولینگار» نه تنها یک نمایشنامه برجسته، بلکه دریچهای به سوی جهانبینی شاعرانه و انسانی جان پاتریک شنلی است که مطالعهاش برای هر علاقهمند به تئاتر و ادبیات، تجربهای ارزشمند به شمار میرود.
در «بیرون از مولینگار» قصه دو خانواده روایت میشود که هرکدام والدینی در آستانه مرگ دارند. در این فضای پرتنش و سرشار از حس انتظار، زندگی به گونهای غیرمنتظره مسیر خود را پیدا میکند و نشان میدهد که حتی در دل تلخیها، بذر مهربانی و امید میتواند شکوفا شود. متن این نمایشنامه با لحنی شاعرانه و دراماتیک مخاطب را به دنیای روستایی ایرلند میبرد و حضور شخصیتهایی با احساسهای پیچیده را به تصویر میکشد. این نمایشنامه در سال 2014 رونمایی شد و همان سال نیز چاپ گردید. منتقدان و روزنامه نیویورک تایمز آن را به عنوان یکی از بهترین آثار جان پاتریک شنلی معرفی کردند و متن پرکشش و شاعرانهاش را ستودند. «بیرون از مولینگار» نامزد بهترین نمایشنامه سال از سوی مجمع منتقدان نیویورک شد و هماکنون نیز فیلمی بر اساس آن توسط نویسندهاش در حال ساخت است که به موفقیتهای بیشتر این اثر دامن زده است.
چرا باید این کتاب را خواند؟
خواندن این نمایشنامه فرصتی است برای تجربه عمیق احساسات انسانی در قالبی ادبی و نمایشی. اگر به داستانهایی علاقه دارید که در دل روزمرگی و زندگی عادی، موضوعات بزرگی چون مرگ، عشق، امید و پیوندهای خانوادگی را به زیبایی بررسی میکنند، این کتاب بی شک شما را جذب خواهد کرد. زبان روان و شاعرانه شنلی، شخصیتهای باورپذیر و داستانی پر از تعلیق و هیجان، این کتاب را به تجربهای استثنایی تبدیل میکند.
علاقهمندانی که به نمایشنامهها و آثار نمایشی آمریکایی توجه دارند، خوانندگانی که دنبال متنی غنی از احساس و درامهای خانوادگی هستند، کسانی که تمایل دارند با فرهنگ و زندگی روستایی ایرلند و رابطههای انسانی میان نسلها آشنا شوند و دوستداران ادبیات معاصر که از خواندن آثار برجسته و تحسین شده لذت میبرند.
(دسامبر 2008 است. صدای گاو و کبوتر و باد. آشپزخانه و نشیمن کوچک خانهای در یک مزرعۀ گاو و گوسفند در دهکدۀ کیلوکان. تلویزیونی قدیمی روی قفسهای در بالای ظرفشویی قرار دارد. کف پوش کهنهای زمین را پوشانده و یک بخاری زغالی در گوشهای قرار دارد. میزی کوچک، انباشته از ظرفهای کثیف کنار پنجره است. مبل یک نفرۀ چرم نمایی نیز که دل و رودهاش بیرون زده در فضای زیر پلههاست. صدای باز و بسته شدن دری (در یک) از بیرون به گوش میرسد. سپس در دیگری (در دو) که به آشپزخانه راه دارد، باز شده و تونی رایلی، پیرمرد ایرلندی بدعنقی با کت و شلوار مشکی رنگ و رو رفته و کلاه ماهیگیری وارد میشود و به دنبال او، پسرش آنتونی رایلی. تونی هفتاد و پنج ساله به نظر میآید و نگاه زیرکانهای دارد. آنتونی چهل و دو ساله است و چشمان آدمی رؤیاپرداز را دارد.) آنتونی: خدایا، عجب صحنهای! دلم گرفته؛ شده مثل یه تکه سنگ. تمام بدنم این طوری شده. تونی: چرا اون کارو کردی؟ نه، واقعاً میخوام بدونم! آنتونی: نصف بدنم، از شونه تا پایین، داره تکه پاره میشه. خب آدم ناراحت میشه دیگه. تونی: به خاطر تو نبود الآن خلاص شده بودیم. آنتونی: خلاص از چی؟ تونی: فکر میکنی چی؟ وظیفهمون! وظیفۀ اجتماعیمون!