کتاب «آذرک و جادوگر لوپ یک لپ» جلد سوم از مجموعه داستانهای جذاب و پرماجرای آذرک است که توسط مسلم ناصری نوشته شده است. داستان این جلد خواننده را به دنیایی جادویی میبرد که مرزهای بین واقعیت و خیال در هم میشکند. آذرک، قهرمان نوجوان داستان، با جادوگری روبرو میشود که توانایی تبدیل زمان به حلقههای متصل را دارد و همین مسئله او را به چالشهایی فکربرانگیز دربارهٔ گذشته و آینده دعوت میکند. کتاب «آذرک و جادوگر لوپ یک لپ» هم از نظر محتوایی غنی است و هم جذابیت داستانی بالا دارد؛ مجموعهای ایدهآل برای مدتها همراهی خوانندگان نوجوان در دنیایی پر از جادو، چالش و دوستی.
آذرک شخصیتی کنجکاو و شجاع است که همواره در دل ماجراهای پیچیده و هیجانانگیز قرار میگیرد. در این جلد، با ماجرایی روبرو میشویم که او را به مرزهای تازهای از جادو، زمان و واقعیت میکشاند. جادوگر لوپ یک لپ، شخصیتی اسرارآمیز است که با قدرتی بکر و غیرمنتظره، زمان را همچون حلقههایی به هم پیوسته درمیآورد تا خواننده را به تفکر دربارهٔ نقش گذشته، حال و آینده دعوت کند. نویسنده به زیبایی توانسته دنیای خیالی و واقعیت را در هم آمیخته و قصهای بسازد که در دل نوجوانان جا باز میکند و آنها را به دنیایی سرشار از دوستی، اعتماد به نفس و مسئولیتپذیری هدایت کند. در خلال ماجراهای آذرک، شخصیتهای جادویی متعددی حضور دارند که هر کدام به رشد فکری و عاطفی او کمک میکنند و پیامهای ارزشمندی دربارهٔ اهمیت دوستی، همکاری و ایستادگی در برابر سختیها به مخاطب میرسانند.
کتاب «آذرک و جادوگر لوپ یک لپ» به شدت مناسب نوجوانان 12 تا 18 سال است که عاشق دنیای جادو، ماجراجویی و داستانهای فانتزی هستند. همچنین این کتاب برای والدین و مربیانی که میخواهند نوجوانان را با آثار ادبی آموزنده و در عین حال جذاب آشنا کنند، گزینهای مناسب و جذاب به شمار میآید. اگر به دنبال اثری هستید که بتواند علاوه بر سرگرمی، ارزشهای مثبت را نیز منتقل کند، مجموعه داستانهای آذرک و مخصوصاً جلد سوم آن یعنی «آذرک و جادوگر لوپ یک لپ» تجربهای فراموشنشدنی برایتان رقم خواهد زد.
«بهخاطر حرفهایی که میزد همه در خانه به او میگفتند جادوگر. بهخصوص برادرش، آرشاک وقتی که میخواست حرصش را دربیاورد، میگفت: «آجی جادوگر!» او هم جیغ میکشید. فقط بابا بود که میگفت نباید این حرفها را زد، اما وقتی خودش هم ناراحت میشد یا میخواست از او تعریف کند، میگفت جادوگر بدجنس یا جادوگر نازنازی. با همهٔ اینها فقط پدربزرگ بود که درکش میکرد و میگفت کارهای تو شبیه کارهای من است. برای همین وقتی مامان از دستش ناراحت میشد، نمیگذاشت پیش پدربزرگ برود. میگفت همهٔ این حرفها و کارها بهخاطر آن جادوگری است که خزیده زیر زمین. مامان با تشتی که پر از ظرف و قابلمه بود و بوی وایتکس میداد، از جلویش گذشت و غرغرکنان نالید: «از سر راه برو کنار!» بعد سری تکان داد و با ناراحتی ادامه داد: «دختره بزرگ شده، هنوز فکر میکند بچه است. بیچاره بابایت که دارد...» بقیهٔ حرفش را ادامه نداد.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir