به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02191306290
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

کتاب‌های مشابه







جنایت و مکافات









آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

کتاب «جنایت و مکافات» شاهکار مسلم ادبیات جهان، اثر فئودور داستایوفسکی، تنها یک رمان جنایی نیست؛ بلکه کاوشی بی‌رحمانه و عمیق در ژرفای روان آدمی، مرزهای اخلاق و مفهوم گناه و مکافات است. این کتاب، داستان «رادین رومانویچ راسکولنیکف»، دانشجوی جوان، فقیر و نابغه‌ای را روایت می‌کند که به دلیل فقر شدید و درگیری‌های ذهنی پیچیده، مرتکب قتل پیرزن رباخواری می‌شود. اما آنچه پس از جنایت بر او می‌گذرد، به‌مراتب از خود قتل هولناک‌تر است؛ عذاب وجدانی که او را تا مرز جنون پیش می‌برد و زندگی‌اش را به جهنمی تمام‌نشدنی تبدیل می‌کند. این اثر، یکی از ستون‌های اصلی ادبیات روسی و از درخشان‌ترین نمونه‌های «رمان روان‌شناختی» به شمار می‌آید.

درباره کتاب «جنایت و مکافات»

فیودور داستایِفسکی نگارش «جنایت و مکافات» را در سال 1866 به پایان رساند، اما طرح اولیه‌ی آن سال‌ها پیش، در دوران تبعید و زندان در سیبری، در ذهن او شکل گرفته بود. او این کتاب را «اقرارنامه‌ای در قالب رمان» خوانده و گفته بود قصد دارد آن را با «خون دل» خود بنویسد. این اثر، ریشه در رنج‌های عمیق خود نویسنده دارد و همین، بر اصالت و شدت احساسات موجود در داستان می‌افزاید. شخصیت اصلی داستان، راسکولنیکف، نظریه‌ای خطرناک در ذهن می‌پروراند: او انسان‌ها را به دو دسته‌ی «افراد عادی» و «افراد فوق‌البشر» تقسیم می‌کند. او معتقد است افراد فوق‌البشر، مانند ناپلئون، برای رسیدن به اهداف بزرگ‌تر خود مجازند از قوانین اخلاقی عبور کنند و حتی مرتکب جنایت شوند. راسکولنیکف برای آزمودن این نظریه و همچنین رهایی از فقر، به قتل پیرزن رباخواری دست می‌زند. اما قتل دوم، یعنی کشتن خواهر بی‌گناه پیرزن که شاهد صحنه شده است، تمام محاسبات ذهنی او را بر هم می‌ریزد و سقوط روانی‌اش آغاز می‌شود. پس از جنایت، راسکولنیکف در باتلاقی از ترس، شک، بیماری و انزوا فرو می‌رود. او که تصور می‌کرد فردی استثنایی است، اکنون در چنگال احساس گناهی فلج‌کننده گرفتار آمده است. در اوج این تاریکی، با «سونیا مارمِلادُوا» آشنا می‌شود، دختری که برای نجات خانواده‌اش تن به تن‌فروشی داده، اما روحی پاک و ایمانی راسخ دارد. سونیا نماد رحمت، فداکاری و رستگاری است و رابطه‌ی این دو، قلب تپنده‌ی داستان را تشکیل می‌دهد. تضاد بین جهان‌بینی عقلانی و مغرورانه‌ی راسکولنیکف و ایمان ساده و فروتنانه‌ی سونیا، یکی از درخشان‌ترین صحنه‌های فلسفی ادبیات را خلق می‌کند.

خواندن کتاب «جنایت و مکافات» را به چه کسانی توصیه می‌کنیم؟

علاقه‌مندان به ادبیات کلاسیک جهان: اگر به دنبال خواندن یکی از برترین و تاثیرگذارترین رمان‌های تاریخ هستید، این کتاب یک انتخاب اجباری است. دوستان فلسفه و روان‌شناسی: اگر از تحلیل شخصیت و مباحث عمیق فلسفی درباره‌ی اخلاق، آزادی و معنویت لذت می‌برید، «جنایت و مکافات» برای شما نوشته شده است. کتابخوان‌های حرفه‌ای: این کتاب، یک شاهکار تمام‌عیار است که هر خواننده‌ی جدی باید آن را در فهرست مطالعه‌ی خود داشته باشد. کسانی که به درام‌های روان‌شناختی عمیق علاقه دارند: اگر از دنبال کردن فرازونشیب‌های روحی یک شخصیت پیچیده لذت می‌برید، این کتاب شما را رها نخواهد کرد.

در بخشی از کتاب «جنایت و مکافات» می‌خوانیم

مدتِ مدیدی همان‌طور دراز کشید. گاهی انگار بیدار می‌شد، و آن وقت متوجه می‌شد که دیروقت است، اما فکرِ بلند شدن به سرش نمی‌زد. بالاخره دید که هوا مثلِ روز روشن شده است. طاقباز روی کاناپه دراز کشیده بود، هنوز از خوابِ سنگین منگ بود. ضجّه‌های وحشت‌آورِ نومیدانه‌ای که هر شب، از دوِ نیمه‌شب به بعد، از پایینِ پنجرهِ اتاقش می‌شنید، با صدای گوشخراشی از خیابان به گوش می‌رسید، و همین صداها بیدارش کرده بود. فکر کرد: «اوف، باز ساعت دو شد و مست‌ها از میخانه‌ها بیرون ریختند!» و ناگهان از جا پرید، مثلِ این که دستی او را از جا کنده باشد. «چی؟ ساعت از دو گذشته؟» نشست روی کاناپه، و تازه آن وقت بود که همه چیز یادش آمد. همه چیز، در یک آن، مثلِ برق از ذهنش گذشت! اول خیال کرد دارد دیوانه می‌شود. سردش شد، اما لرزش از تب بود، تبی که در خواب به سراغش آمده بود. ناگهان چنان به لرز افتاد که دندان‌هاش تریک تریک به هم می‌خورد. تمامِ اندام‌های تنش می‌لرزید. درِ اتاق را وا کرد و گوش ایستاد؛ همه خواب بودند، خوابِ خواب. حیرت‌زده نگاهی به خودش و چیزهای دور و برش انداخت. هر چه فکر کرد دیشب چه‌طور به خانه آمده و چه‌طور یادش رفته درِ اتاق را چفت کند و چه‌طور با همان رخت و لباس خودش را روی کاناپه انداخته، چیزی یادش نیامد؛ حتی کلاهش را از سر بر نداشته بود. از سرش غلتیده بود و کفِ اتاق پای کاناپه افتاده بود. «اگر یکی می‌آمد تو، چی فکر می‌کرد؟ مست کرده‌ام؟ اما....» دید طرفِ پنجره. روشنایی کافی بود. هول‌هولکی، شروع کرد به وارسی کردنِ سر و وضعِ خودش، از فرقِ سر تا نوک پا: ردّی، چیزی نمانده بود؟ اما این طوری نمی‌شد درست وارسی کرد. لرز لرزان لباس‌هاش را درآورد و از نو به وارسی پرداخت. همه را تکه به تکه پشت و رو کرد، تا آخرین نخ‌اش را، و چون به چشم‌های خودش اعتماد نداشت، سه بارِ تمام از سر گرفت. اما مثلِ این که چیزی نبود؛ هیچ ردّ و نشانی نبود؛ فقط دمپای شلوارش که ریش‌ریش شده بود، آثارِ خونِ دلمه‌بسته را نشان می‌داد. چاقوی جیبی بزرگش را برداشت و ریشه‌های دمپای شلوارش را برید. دیگر چیزی به چشم نمی‌خورد. یک مرتبه یادش افتاد کیف و خرت و پرت‌هایی که از صندوقچه پیرزن برداشته بود، هنوز توی جیب‌هایش است. یعنی تا آن وقت به فکرش نرسیده بود آنها را دربیاورد و قایم کند؟ حتی وقتی هم که لباس‌هایش را وارسی می‌کرد، به فکرشان نیافتاده بود؟ چه‌اش شده بود؟

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه