کتاب راههای برگشتن به خانه نوشتهی آلهخاندرو سامبرا، نویسنده و شاعر برجسته شیلیایی، یکی از آثار ادبی برجسته و تأملبرانگیز ادبیات معاصر آمریکای لاتین است. این رمان با آغاز یک زلزله که مردم را مجبور به سپری کردن شب در خیابانها میکند، داستان پسری 9 ساله بینام و ملاقات او با دختری به نام کلودیا را روایت میکند. روایت از دو بخش شکل گرفته است؛ بخش اول روایت بیرونی و دومی از زبان پسر است که تصویری پیچیده و مبهم از پدرش ارائه میدهد که نمیداند آیا مخالف رژیم پینوشه است یا خیر. این روایت چندلایه، ذهن خواننده را همواره بین نوستالژیهای گذشته و واقعیتهای حال معلق نگه میدارد.
آلهخاندرو سامبرا در این رمان، همچون آثار پیشین خود، به تأثیرات عمیق دیکتاتوری پینوشه بر نسلهای پس از آن میپردازد. شخصیتهای کتاب درگیر برهان هویت و تلاقی با فرهنگی هستند که در نبود زیرساختهای قدرتمند، به سمت نوستالژیهای گذشته چنگ میزنند. فرم شاعرانه و زبان تند و انتقادی سامبرا، که بسیاری او را یکی از مهمترین نویسندگان شیلی پس از روبرتو بولانیو میدانند، همراه با عناصر داستان عاشقانه، این رمان را به اثری بینظیر و درخشان تبدیل کرده است. راوی داستان مرتبا بین نویسنده و شخصیتها، گذشته و حال جابجا میشود، روایتی که پیچیدگیها و ترکهای روان جامعه آمریکای لاتین تحت فشار تاریخی را در قالبی جذاب و شاعرانه به تصویر میکشد.
چرا باید این کتاب را خواند؟
خواندن راههای برگشتن به خانه تجربهای منحصر به فرد است که مخاطب را به عمق تاریخ، هویت، و تنشهای روحی جامعه پس از دیکتاتوری شیلی میبرد. این کتاب فرصتی است برای درک بهتر ابعاد روانی و اجتماعی دوران دشوار و نسبتاً کمتر بررسی شدهای از تاریخ آمریکای لاتین. سبک زبان شاعرانه و نگاه انتقادی نویسنده باعث میشود داستانی عمیق، همدلانه و در عین حال تیزبین را تجربه کنید.
این کتاب را به خصوص به علاقهمندان ادبیات داستانی آمریکای جنوبی، کسانی که دغدغه شناخت تأثیرات تاریخی-اجتماعی بر ادبیات را دارند، و دنبال مطالعه آثاری با فرمهای نوین و زبان شاعرانه و انتقادی هستند، پیشنهاد میکنیم. همچنین خوانندگانی که به مطالعه مشکلات هویت، زخمهای تاریخی و نوستالژی علاقهمندند، این رمان جذاب و غنی را نخواهند از دست داد.
صبح، عوضِ نوشتن، آبجو خوردم و مادام بواری خواندم. حالا فکر میکنم در این سالها بهترین کاری که کردهام آبجوخوریهای فراوان و بازخوانی بعضی کتابها بوده است، آن هم با چنان حمیتی که انگار چیزی از خودم، سرنخی از سرنوشتم، در آنها مییابم. غیرِ این، غیرِ این کتابخوانی غمگینانه، کارم این است که ساعتها در رختخواب دراز بکشم و فکری به حال چشمان سوزانم نکنم. بهترین بهانه برای شب را انتظار کشیدن همین است. این تنها خواستهی من است: که شب زود بیاید. هنوز آن بعدظهر را به یاد دارم که معلم به تختهسیاه رو کرد و کلمات امتحان کلاسی، جمعهی، هفتهی، بعد، مادام، بواری، گوستاو، فلوبر، فرانسوی را نوشت. با هر حرف که مینوشت سکوت سنگینتر میشد، تا جایی که سرآخر فقط میشد جیغ آرام و غمناک گچ را شنید. پیشتر هم رمانهای بلند خوانده بودیم که بعضیشان به بلندی مادام بواری بود، اما اینبار مهلتی که معلم داده بود کار را غیرممکن میکرد: کمتر از یک هفته فرصت داشتیم رمانی چهارصدصفحهای را بخوانیم. با اینهمه کمکم به اینجور بدایع عادت میکردیم. تازه وارد انستیتوِ ملی شده بودیم، یازده یا دوازدهساله بودیم و فهمیده بودیم از این به بعد کتابها همه طولانی خواهد بود. تردید ندارم معلمها نمیخواستند ما را به کتاب علاقهمند کنند، بلکه میخواستند از کتاب فراریمان بدهند، کاری کنند که تا ابد سراغِ کتابخوانی نرویم. نفسشان را حرام نمیکردند تا دربارهی لذات کتابخوانی حرف بزنند، شاید چون این لذت را از کف داده بودند یا اصلاً هیچوقت تجربه نکرده بودند. شاید معلمهای خوبی بودند، اما آن روزها خوب بودن از تسلط بر کتاب درسی چندان فراتر نمیرفت. مدتی بعد حقههایی یاد گرفتیم که از کلاسهای بالاتر به کلاسهای پایینتر منتقل میشد. یادمان دادند معلمها را فریب دهیم، ما هم فوری یاد گرفتیم. در همهی امتحانها یک بخش شناختِ شخصیت بود که فقط شامل شخصیتهای فرعی میشد: هر چه شخصیتی کماهمیتتر بود احتمال اینکه سؤال دربارهی او باشد بیشتر میشد. بنابراین ما بیمیل اسمها را از بر میکردیم اما کنارش این شادی را هم احساس میکردیم که نمرهمان خوب خواهد شد. مهم بود که بدانیم اسم پسرِ پادو ئیپولیتو و اسم دختر خدمتکار فلیسیته است، که اسم دخترِ ئهما، برتا بواری است.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir