کتاب «دشمن» نوشته جی ام کوتسی، یک روایت جذاب و متفاوت است که داستان کلاسیک «رابینسون کروزو» نوشته دانیل دفو را در بستر شهری پرهیاهوی لندن بازآفرینی میکند. این رمان، نهتنها روایت دوبارهای از یک اثر مشهور بلکه فرصتی است برای تفکر درباره ماهیت داستانسرایی، چالشهای بازسازی حقیقت در قصهها و نقش نویسنده در بیان واقعیت و تخیل. کتاب «دشمن» اثری است که علاوه بر روایت جذاب، مخاطب را درگیر چالشهای زیرپوستی و تفکر درباره ماهیت داستانسرایی میکند و به همین دلیل خواندن آن تجربهای فراتر از صرفاً گذراندن اوقات فراغت است.
در «دشمن»، سوزان بارتن زن تنها و در عین حال راوی داستان است که پس از سالها اسارت در یک جزیره متروک، به سراغ نویسنده معروف دانیل دفو میرود تا سرگذشت خود و مرد مرموزی به نام کروزو را که نجاتدهنده و معشوق او بوده بازگو کند. اما روایت سوزان که آمیختهای از حقیقت، تخیل و آرمانگرایی است، با دیدگاه دانیل دفو که بیشتر به تعلیق و جذابیت داستان اهمیت میدهد، تقابل دارد. این برخورد دوگانه بین حقیقت و خیال، داستانگویی و مسئولیت هنری، محور اصلی کتاب است که مطالعه آن مخاطب را به عمق پرسشهایی درباره فهم روایتهای دیگران و چگونگی بازگویی آنها میکشاند. کتاب آنقدر عمیق و پرمایه است که میتوان آن را نهفقط نسخهای مدرن یا بازتعریف شده «رابینسون کروزو» دانست، بلکه متنی که هوشمندانه درباره خود داستانها و فرایند داستانسرایی و همچنین حدود و ثغور حقیقت در روایتهای انسانی تأمل میکند. کتاب به گونهای نوشته شده که خواننده در تمام مدت نمیداند آیا راوی واقعاً حقیقت را میگوید یا داستان را به دلخواه و آرزوهای خود باز میگوید. چه کسی مسئول تأویل نهایی داستان است؟ نویسنده یا راوی؟ این سوالات در دل متن به روشنی آشکار شده و از شما دعوت میکند که به دقت در نقش نویسندگی و داستانپردازی بیندیشید.
چرا باید این کتاب را خواند؟
«دشمن» را باید اثری خواندنی برای هر کسی دانست که به هنر نوشتن و ماهیت روایت علاقهمند است. این کتاب بهویژه برای کسانی که میخواهند درک عمیقتری از فرآیند خلق داستان و پیچیدگیهای آن داشته باشند، اثری بسیار ارزشمند است. اگر دوستدار ادبیات داستانی هستید و به سوالات فلسفی پیرامون حقیقت و دروغ در روایتها اهمیت میدهید، این کتاب برای شما نوشته شده است. همچنین، مطالعه «دشمن» فرصتی هوشمندانه است تا درباره قدرت تخیل، نقش نویسنده در شکل دادن داستانها و چالشهای اخلاقی روایتگری تأمل کنید.
علاقهمندان به ادبیات داستانی و رمانهای معاصر، کسانی که در حوزه نویسندگی، داستانسرایی و نقد ادبی فعالیت دارند یا به این موضوعات علاقهمندند، خوانندگانی که به بازخوانی آثار کلاسیکی علاقه دارند که دغدغههای مدرن و فلسفی را نیز در خود جای دادهاند و مخاطبانی که میخواهند با نگاهی متفاوت به داستانهای آشنای کودکی یا کلاسیک بنگرند و مخاطب پرسشهای عمیق انسانی و هنری باشند.
«راهپله تاریک و پلکان فرسوده بود. به در که کوبیدم انگار طنینی تهی داشت. دوباره به در کوبیدم. دیگر میشد صدای لخلخِ کشیده شدن پا را بر زمین از پشت در شنید و صدایی را. صدای او بود، محتاط و خفیف. گفتم: «منم، سوزان بارتن. تنها هستم، با جمعه.» در باز شد و روبهروم ایستاد. همان فویی که اولینبار در کنزینگتن رو دیده بودم، گیرم نحیفتر و فرزتر. کمغذایی و احتیاط را میشد در چهرهاش دید. گفتم: «اجازه هست؟» کنار رفت و وارد پناهگاهش شدیم. اتاق فقط یک پنجره داشت که نور آفتابِ بعدازظهر را به درون جاری میکرد. پنجره رو به شمال بود، رو به بام ساختمانهای وایتچپل. میز و صندلی داشت و تختخوابی که خیلی نامرتب بود. یک گوشه از اتاق پردهای افتاده داشت. گفتم: «آنجوری که خیال میکردم نیست. انتظار داشتم کف اتاق غبار نشسته و اتاق تاریک باشد. اما زندگی هیچوقت آنجور که انتظار داریم نیست. شنیدهام نویسندهای گفته شاید بعدِ مرگ خود را جای همنشینی با فرشتههای خوشآواز، در جایی بسیار معمولی، معمولی مانند گرمابهای در بعدازظهری داغ با عنکبوتهایی که در چهار کنج چرت میزنند بیابیم. مثل یکشنبههای انگلستان. مدتی طول خواهد کشید تا بفهمیم در ابدیتِ پس از مرگ هستیم.» «لابد نویسندهای است که من از او چیزی نخواندهام.» «این حرف از کودکی با من مانده است. اما چیزی که آمدهام دربارهاش پرسوجو کنم داستان دیگری است. دربارهٔ سرگذشت ما و جزیره. به کجا رسیده؟ چیزی نوشتهای؟» «کارهایی کردهام، اما کند پیش میرود سوزان. داستان کندی است، سرگذشت کندی است. چهطور توانستید پیدام کنید؟» «صرفاً به یاری بخت. بعدِ اینکه با جمعه از بریستل برگشتیم (در راه بریستل نامههایی برایت نوشتهام که همراهم دارمشان، سر فرصت به تو میدهم) خانهدار پیرت، خانم تراش، را در کاونت گاردن دیدم. خانم تراش ما را پیش پسری برد که کارهای روزانهات را انجام میدهد و نشانهٔ آشنایی به ما داد که پسرک اعتماد کند، او هم ما را به این خانه آورد.» «خیلی خوب شد که آمدی چون باید چیزهای بیشتری دربارهٔ باییا بدانم و تنها تو میتوانی به من بگویی.» جواب دادم: «باییا ربطی به قصهٔ من ندارد، اما هر چه بتوانم بهات میگویم. باییا شهری است که بر تپهها بنا شده. بنابراین تجار برای انتقال کالاهاشان از بندر به انبارها با نقاله و فلکه دورتادور شهر مفتول فلزی کشیدهاند. در خیابانها که راه میروی بستهبسته بار از بالای سرت بر مفتول رد میشود. خیابانها پرِ مردمی است که به کار خود مشغولاند، برده یا آزاد، پرتغالی یا سیاه، سرخپوست یا دورگه. اما زنهای پرتغالی را بهندرت میشود خارج از خانههاشان دید. پرتغالی جماعت حسودی است. بین خودشان میگویند زن فقط سهبار خانه را ترک میکند: برای غسل تعمید، ازدواج کردن و به خاک سپرده شدن. زنی که آزاد و بیهوا بیرون میرود روسپی دانسته میشود. مرا روسپی میدانستند.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir