کتاب «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟ — روشی نو برای مقابله با تغییرات در کار و زندگی» نوشته اسپنسر جانسون یکی از آثار بسیار تاثیرگذار در حوزه تغییرات فردی و سازمانی است که به زبانی ساده و داستانی جذاب، مفهوم تغییر را برای خواننده ملموس میکند. این کتاب، با روایت داستان چهار شخصیت خیالی که در جستجوی پنیر (نمادی از اهداف، موفقیتها و رضایت در زندگی و کار) هستند، به تحلیل و ارائه راهکارهایی برای مواجهه با تغییرات ناگهانی و اجتنابناپذیر میپردازد. چهار شخصیت به شکلی نمادین واکنشهای مختلف انسانها را نسبت به تغییر نمایش میدهند و به این ترتیب، خواننده میتواند سبک رفتاری مناسب خود را در شرایط متغیر بیابد. کتاب، ترکیبی بینظیر از داستانگویی ساده و مفاهیم عمیق مدیریتی و روانشناسی است که با خواندن آن، نگاه شما به چالشها و فرصتهای مسیر زندگی تغییر خواهد کرد.
کتاب «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟» نوشته اسپنسر جانسون است و در قالب یک حکایت کوتاه، به خوانندگان میآموزد که تغییر نه تنها اجتنابناپذیر بلکه فرصتهایی را نیز به همراه دارد. با استفاده از این داستان، مخاطب میآموزد چطور میتواند انعطافپذیری خود را تقویت کند، از ترس تغییر عبور کند و به جای مقاوم بودن، با تغییر همراه شود تا در مسیر رشد و موفقیت باقی بماند. این اثر بهخوبی توانسته است مفاهیم پیچیده روانشناسی و مدیریت تغییر را در قالبی ساده و قابل فهم به همه گروههای سنی منتقل کند. کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ چهار شخصیت دارد. دو موش به نامهای اسنیف و اسکاری، و دو آدم کوچولو به اسم هِم و هاو. این چهار شخصیت، همگی در هزارتویی پرپیچوخم زندگی میکنند و غذای اصلی آنها پنیر است. اما هر کدام از آنها روشی متفاوت برای جستوجوی روزانهی خود به دنبال پنیرهایشان دارند. کاراکترهایی که اسپنسر جانسون در این کتاب بهعنوان موش انتخاب کرده، ساختار مغزی سادهای دارند و سعی میکنند که برای پیدا کردن پنیر، بیشتر از غریزهی خود استفاده کنند. اما آدمها که با وجود قامت کوتاه و بدن کوچکشان، از مغزی بسیار پیچیدهتر از مغز موشها برخوردارند، در مسیر جستوجوی پنیر، از باورها و افکاری استفاده میکنند که هیچ موشی تابهحال به ذهنش هم خطور نکرده است. با این حال نکتهی جالب در ادامهی داستان کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد، اینجاست که تفاوت در ویژگیهای ذهنی و شیوههای جستوجوی این دو گروه، به این معنی نیست که هم و هاو، همیشه بیشتر و بهتر از اسنیف و اسکاری، غذای خود را به چنگ میآورند. راز پیدا کردن پنیرهای خوب و خوشمزه، همیشه در بهرهمند بودن از ساختار مغزی پیچیدهتر نهفته نیست. دکتر اسپنسر جانسون در این کتاب، به زیبایی نشان میدهد که چگونه تغییرات بزرگ در زندگی، بیآنکه انسان انتظارش را داشته باشد، از راه میرسند و بسیاری از برنامهها و نقشههای قبلی را به باد میدهند. او با قصهی موشها و آدمهایش، یادمان میدهد که چگونه باید در برابر این تغییرات منعطف باشیم و خودمان را برای ادامهی زندگی تحت هر شرایطی آماده کنیم. یکی از پیامهای اصلی اسپنسر جانسون در کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ این است که هیچگاه از تغییر نترسید و همیشه در جستوجوی راههایی بهتر و مؤثرتر در مسیر رسیدن به موفقیتهای شخصی و شغلی خود باشید. انسانهای این کتاب، نماد شخصیتهایی هستند که در برابر تغییر در زندگی و رفتار خود مقاومت میکنند و به همین دلیل فرصتهای بهتر را بدون هرگونه آزمونوخطایی، بهآسانی از دست میدهند. از نظر اسپنسر جانسون برخی اوقات باید به غریزهمان اعتماد کنیم و با شجاعت به سمت مرزهایی فراتر از چارچوبهای فعلیای که برای خود ساختهایم حرکت کنیم.
انسانهایی که به دنبال اصولی برای زندگی بهتر هستند، و همچنین، کسانی که خود را گرفتار موقعیتی سخت میبینند، و یا از تغییر دادن وضعیت خود ناتوانند، مخاطبین اصلی این کتاب هستند. اگر میخواهید از ورای چارچوب تعیینشدهی زندگی خود، نگاهی به آن سوی دیوار بیندازید و مسیر رسیدن به موفقیت را بهوضوح ببینید، مطالعهی کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد، به قلم اسپنسر جانسون را از دست ندهید.
هِم و هاو به ایستگاه پنیر رسیدند. از آنجایی که هیچوقت به تغییرات کوچکی که در هر روز اتفاق میافتاد توجهی نداشتند، صحنهای که با آن روبهرو شدند بسیار غیرمنتظره بود. زیراکه وجود پنیر در آنجا را مسلم میدانستند. آنها به هیچ وجه آمادهی پذیرش چنین وضعی نبودند. هِم فریاد زد چه شده؟ هیچ پنیری نیست! هیچ پنیری نیست! او طوری فریاد میکشید که انگار اگر داد و فریاد کند پنیر به جای اولش برمیگردد. فریاد زد: چه کسی پنیر مرا برداشته است؟ سرانجام دستانش را به کمر زد و با تمام نیرو فریاد زد: این عادلانه نیست! هاو فقط ناباورانه سرش را تکان میداد. او هم فکر میکرد که باید همیشه در ایستگاه C پنیر وجود داشته باشد. مدتها حیران و بهتزده در آنجا ایستاد. او ابداً انتظار چنین وضعیتی را نداشت. اوضاع خیلی آشفته بود. هِم هنوز داشت فریاد میزد، اما هاو نمیخواست این داد و فریادهای هم را بشنود. او نمیخواست واقعیتی را که اتفاق افتاده است بپذیرد، برای همین سعی میکرد به آن فکر نکند. رفتار آدمکوچولوها اصلاً جالب و مؤثر نبود. اما میشد آنها را درک کرد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir