کتاب «حلبیآباد» رمانی خواندنی و جذاب از نویسندهی برجسته آرژانتینی، سزار آیرا است که با قلمی ظریف و نگاهی عمیق به دنیای پنهان خشونتهای شهری و سیاستهای پیچیده آمریکای لاتین میپردازد. این اثر تجربهای منحصربهفرد برای علاقهمندان به ادبیات معاصر را رقم میزند. در دل داستان «حلبیآباد» ماجرای ماکسی، مرد جوانی از طبقه متوسط، روایت میشود که تصمیم میگیرد در میان زبالهجمعکنهای محله فقیرنشین حلبیآباد بوینس آیرس کمک حال آنها باشد. این تصمیم ساده، اما جسورانه، ماکسی را در مسیر دشواری قرار میدهد که توجه یک افسر پلیس فاسد را به خود جلب میکند؛ افسر پلیسی که حاضر است از هر ابزاری – حتی دختران نوجوان بیگناه – برای نابودی حلقه تولید و فروش مواد مخدر استفاده کند. سزار آیرا با مهارت فوقالعادهاش، تصویری زنده و تکاندهنده از خشونتهای پنهان شهری، فقر، و سیاستهای چندلایه و پیچیده پشت صحنه را به خواننده ارائه میدهد. این کتاب، تلفیقی از رئالیسم تلخ و خلاقیت بیحد و مرز نویسنده است که خواننده را تا آخرین صفحه درگیر خود میکند. چرا باید این کتاب را خواند؟
«حلبیآباد» تنها یک رمان اجتماعی و سیاسی نیست، بلکه نگاهی ژرف به واقعیتهای تلخ و ناگفتهی جوامع آمریکای لاتین است. این کتاب با پرداخت دقیق به موضوعات مختلف مانند مواد مخدر، فساد، خشونت و فقر، شما را به دنیایی متفاوت میبرد که کمتر در آثار ادبی بازتاب یافته است. اگر دنبال داستانی هستید که هم شما را سرگرم کند و هم به تفکر وادارد، «حلبیآباد» گزینهای عالی است. تجربهی خواندن این رمان، دریچهای نو به ادبیات جهان باز میکند و به شما امکان میدهد پشت پرده مشکلات اجتماعی بزرگ را ببینید.
کتاب «حلبیآباد» به همه دوستداران ادبیات داستانی و رمانهای خارجی پیشنهاد میشود. بهخصوص کسانی که علاقمند به شناخت ابعاد سیاسی و اجتماعی فرهنگهای مختلف هستند و دوست دارند رمانی پر از هیجان، واقعگرایی و تحلیلهای ژرف را تجربه کنند، این اثر ارزشمند را از دست ندهند. این کتاب برای خوانندگانی که به دنبال متونی با موضوعات روز و دغدغههای انسانی در بستر جامعهاند، انتخابی بینظیر خواهد بود.
زمان گذشت و کمکم همهٔ آشغالجمعکنهای منطقه او را شناختند؛ او آنها را از هم تمیز نمیداد و باهم اشتباهشان میگرفت، اما برایش اهمیتی نداشت. بعضیشان منتظرش میماندند، میدیدشان که گوشهای را نگاه میکنند و وقتی او را میبینند کارشان را شتاب میدهند: کمکهایش وقتشان را بیشتر میکرد و نکتهٔ مهم همین بود. زیاد حرف نمیزدند، راستش کموبیش هیچ نمیگفتند، حتا بچههاشان، با اینکه بچهها معمولاً پُرچانهاند. ماکسی همان وقتهایی که از خانه بیرون میآمد میدیدشان، گاهی تا آنسوی ریواداویا5 و راهآهن میرفت که ساعتی پیشتر آنجا جمع میشدند و از آنجا همراهیشان میکرد و از این خانواده به آن یکی میرفت و همه آهستهآهسته سوی جنوب راه میپیمودند. هرگز وقتی سخت مشغول رگهای پُرسود بودند و ماکسی از پیششان میرفت، بر آن نمیشدند که نگهش دارند: پنداشتی درمییابند که دیگرانی کمی جلوتر کمکهای او را بیش از آنها نیاز دارند. اگر بعضیشان در بهرهبرداری از مناطق و محلهای سودآور باهم شریک میشدند، شراکتشان عرفی، ناگفته و شاید غریزی بود. ماکسی یکبار هم ندید که باهم دربیفتند یا حتا ناخواسته راه همدیگر را ببندند. خود او تنها ربطی بود که هنگام برخوردن به همدیگر در کُنج خیابانی باهم میپیوستشان؛ بیگمان حضور و عظمت آشکارش بس بود تا نظمْ استوار و آرامش پایدار بماند: هیکل غولآسایش پیوند اتحاد آن قوم ریزنقش و خمیده زیر بار فلاکت بود. راهپیمایان سوی جنوب در مسیر خانههاشان میرفتند که حلبیآباد باشد و همینطور که به آنجا نزدیکتر میشدند بارشان سنگینتر میشد. البته مسیر کامیونهای حمل زباله نیز همان بود و این هممسیری چنان کارشان را آسان میکرد که گفتی بهعمد است. دوروبر بولوار ریواداویا و در خیابانهای موازی و متقاطعش به سبب انبوهیِ ساختمانهای بلند، بازارها، رستورانها و ترهبارفروشیها وفور نعمت بود. اگر آنچه میجستند آنجا نمییافتند، هیچ جای دیگری هم نمییافتندش. به دیرکتوریو6 که میرسیدند، اگر کارشان را بهخوبی پیش برده بودند و حالوهواشان مساعد بود، امکان مییافتند که آرام بگیرند و پشتههای خاکروبه و زبالهٔ پراکنده را به تأنی بیشتر زیرورو کنند. همیشه چیزی پیدا میشد که انتظارش نمیرفت؛ مبل کوچکی، تشکی، ابزاری یا چیزهایی عجیب که نمیشد بهنگاهی دریافت به چه کار میآید. اگر گاریشان جا داشت آن را درونش میانداختند و اگر جا نداشت با ریسمانهایی که به همین منظور میآوردند، بالای گاری میبستندش و چنان به نظر میرسید که در کار اسبابکشی باشند؛ چهبسا حجم آنچه پس از پایان کارشان میبردند با همهٔ داشتههاشان برابر بود اگرچه فقط حاصل کار یک روزشان بود و هنگام فروشش بیشتر از چند سکه نمیارزید. تا آن وقت دیگر زنان خوردنیها را سوا کرده بودند و در کیسههایی ریخته بودند که بر دستشان آویزان بود. دیرکتوریو را که پشتسر میگذاشتند به محلهٔ خلوت و تاریکِ خانههای سازمانی کوچک میرسیدند که خیابانهای کمانی و درهمتنیده داشت. آنجا چندان چیزی پیدا نمیکردند اما این موضوع برایشان اهمیتی نداشت. دوباره میشتابیدند و اینبار میخواستند زود برسند، از کوچههایی میانبُر میزدند که به بونورینو7 و از آنجا به حلبیآباد میرسید. خسته بودند و بارشان سنگین بود، کودکان در خوابوبیداری سکندری میخوردند، گاریها تلوتلوخوران پیش میرفت و راهپیمایی حالوهوای مهاجرت جنگزدگان میگرفت. چشمهای ماکسی از فرط خوابناکی باز نمیماند. خوشبختانه در خانهشان دیر شام میخوردند اما او صبح زود از خواب بیدار میشد و خوابِ فراوان نیاز داشت. وقتی آخرین کمکهایش را میکرد و خاطرجمع میشد که کسی نمانده است تا کمکش کند، دیگر کاری نداشت و منتظر فرصت میماند تا خداحافظی کند و ...
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir