کتاب در جست و جوی جونی کیم اثر الن اوه ، رمانی است متفاوت و تأثیرگذار برای کودکان و نوجوانان که با زبانی شیرین و فضایی پرکشش، خواننده را به دل ماجراهایی عمیق و انسانی میبرد. این کتاب نه تنها روایتگر چالشهای یک دختر مهاجر کرهای در ایالات متحده است، بلکه پلی میان گذشته و حال، خاطره و تجربه، و اندوه و امید میسازد. اگر میخواهید داستانی امیدبخش و آموزنده را تجربه کنید که هم درس زندگی در خود دارد و هم شما را به دنیای دیگری میبرد، در جست و جوی جونی کیم انتخابی دلپذیر خواهد بود.
در جست و جوی جونی کیم داستان دخترکی به نام جونی است که باوجود زندگی در آمریکا با مشکلات بزرگی دستوپنجه نرم میکند؛ از جمله تبعیض نژادی و احساس غربت در مدرسه. جونی بارها مورد آزار و اذیت همکلاسیهایش قرار میگیرد و همین موضوع باعث میشود احساس تنهایی و سردرگمی کند. نقطه عطف داستان زمانی رخ میدهد که جونی برای یکی از پروژههای درسیاش تصمیم میگیرد با پدربزرگ و مادربزرگش گفتوگو کند. آنها خاطراتشان از دوران سخت و پرماجرای جنگ کره را برای جونی بازگو میکنند. این بخشهای روایتشده توسط نسل گذشته، قلب رمان را تشکیل میدهد و دنیایی موازی پیش روی جونی و خواننده میگذارد. قرابت با ریشهها، شنیدن قصههای پرفرازونشیب گذشته و درک ضعفها و قدرتهای اجدادی، به جونی کمک میکند تا با مسائل امروزش کنار بیاید، شخصیتش را تقویت کند و برای تغییر شرایط وارد عمل شود. سفر عمیق عاطفی جونی کیم، داستانی از رشد، تابآوری و امید را مقابل چشم هر کودک و نوجوانی قرار میدهد.
کودکان و نوجوانانی که به رمانهای اجتماعی و خانوادگی علاقه دارند. نوجوانانی که با مشکلات هویتی، مهاجرت یا غربت روبهرو هستند. دانشآموزانی که دوست دارند روایتهای چند نسلی و فرهنگهای گوناگون را کشف کنند. والدین و معلمانی که بهدنبال کتابی برای افزایش همدلی، آموزش ارزشهای خانوادگی و گفتوگو درباره تبعیض نژادی هستند.
«کیفم را برمیدارم و بهزور از پلهها میروم پایین تا خودم را برسانم آشپزخانه پیش مامان. ساندویچ کرهٔ بادامزمینی و مربای تمشک با لیوان بزرگی شیر روی میز است. اسمش را گذاشتهام صبحانهٔ قدرتی؛ واقعاً صبحانهٔ موردعلاقهام است. اما امروز، حتی فکر خوردنش هم اشتهایم را کور میکند. «باید زودی صبحانهت رو بخوری، عزیزم.» سرم را به نشانهٔ مخالفت تکان میدهم. «اشتها ندارم.» مینشاندم روی صندلی و میگوید: «حالا چند لقمه بخور. اگه نخوری که ضعف میکنی.» ظرف ناهارم را میگذارد توی کیفم و یک دستهٔ بزرگ پرونده را میگیرد دستش. مادرم وکیل است و توی وزارت دادگستری کار میکند. شغل باحالی است، ولی خب، سرش خیلی شلوغ میشود و اینش خیلی هم باحال نیست. «مامان، نمیشه امروز خودت برسونیم مدرسه؟ اگه زودتر برسم هم عیبی نداره.» سرش را به نشانهٔ تأسف تکان میدهد. «ببخشید عزیزم، ولی جلسه دارم. باید همینالان راه بیفتم، وگرنه دیرم میشه.» انگار امروز هیچجوره نمیتوانم از این جهنم در بروم. بدترین چیز دنیا این است که خانهٔ دوستانم نزدیکمان نیست و برای همین، توی اتوبوس مدرسه کسی را ندارم که باهاش حرف بزنم. اگر کسی بود، میشد مسیر مدرسه را کمی تحمل کرد. حداقل پارسال برادر بزرگترم توی اتوبوس پیشم بود. ولی امسال میرود دبیرستان و من توی اتوبوس با بدترین آدم مدرسهٔ راهنمایی لیوینگاستون تنها میمانم. ایستگاه اتوبوس فقط چند خیابان با خانهمان فاصله دارد و این مسیر کوتاه را پیاده میروم، ولی من را یاد یکی از بدترین کابوسهای همیشگیام میاندازد. اولِ این کابوس، صحنهٔ ترسناک تعقیب و گریز است و آخرش هم از بالای ساختمانی میافتم. سقوط وحشتناکی است و انگار تمامی هم ندارد، هی جیغ میکشم و جیغ میکشم و آخرش هم از خواب میپرم. بدی کابوس سقوط این است که وقتی بیدار میشوم، هنوز هم میترسم؛ انگار اتفاقات دیگری هم در راه است. پیادهروی تا ایستگاه اتوبوس هم همین حس را دارد. نمیدانم چه اتفاقی قرار است بیفتد، ولی میدانم اتفاق بدی است.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir