کتاب «آناکارنینا» نوشتهی لئو تولستوی، یکی از بزرگترین رمانهای ادبیات جهان است که برای نخستین بار در سال 1877 به چاپ رسید و به عنوان یک اثر کلاسیک در ادبیات روسیه شناخته میشود. این رمان داستان زندگی آناکارنینا، همسر یک مقام دولتی و قدرتمند، و زنی زیبا را روایت میکند که در جستجوی حقیقت و معنا در زندگی خود، به عشق افسری ثروتمند به نام کنت ورانسکی میرسد. آنا، با بیصبری و شجاعت، هنجارهای اجتماعی و فرهنگی جامعهی روس در آن زمان را زیر پا میگذارد و برای زندگی در کنار معشوق خود، همسر و پسرش را ترک میکند. اما این تصمیم، او را به دنیایی پر از چالشها و مشکلات میکشاند که فرار از آن، نامحتمل به نظر میرسد و در نهایت، او را با عواقب ناگوار انتخابهایش مواجه میکند.
در کنار داستان آنا، رمان به زندگی شخصیت دیگری به نام کنستانتین لوین نیز میپردازد که تولستوی او را بر اساس شخصیت خود خلق کرده است. لوین، به عنوان یک زمیندار، در جستجوی رضایت روحی و معنوی خود، به دنبال ازدواج، تشکیل خانواده و سختکوشی در کارهایش است. در حالی که آنا به دنبال خوشبختی از طریق عشق است، لوین تلاش میکند تا از طریق زندگی خانوادگی و کار سخت به آرامش درونی دست یابد. این دو شخصیت، با دو رویکرد متفاوت به زندگی و عشق، نمایانگر تضادهای عمیق انسانی و اجتماعی هستند که تولستوی به زیبایی در این رمان به تصویر کشیده است. «آناکارنینا» نه تنها داستانی عاشقانه و دراماتیک است، بلکه به بررسی عمیق موضوعاتی چون عشق، خیانت، خانواده، هنجارهای اجتماعی و جستجوی معنا در زندگی میپردازد. تولستوی با نثری زیبا و توصیفهای دقیق، خواننده را به دنیای پیچیدهی احساسات انسانی و روابط اجتماعی میبرد و او را به تفکر در مورد انتخابها و پیامدهای آنها وامیدارد.
این کتاب بهویژه برای علاقهمندان به ادبیات کلاسیک، دانشجویان رشتههای ادبیات و فلسفه، و همچنین افرادی که به دنبال درک عمیقتری از روابط انسانی و چالشهای زندگی هستند، پیشنهاد میشود. «آناکارنینا» به خوانندگان این امکان را میدهد که با شخصیتهایی پیچیده و داستانی عمیق و تأملبرانگیز آشنا شوند و از طریق آن، به بینشهای جدیدی در زمینه عشق، زندگی و انتخابهای انسانی دست یابند. این رمان، با بررسی عمیق احساسات و روابط انسانی، میتواند به هر فردی کمک کند تا درک بهتری از خود و دیگران پیدا کند و به تفکر در مورد ارزشها و هنجارهای اجتماعی بپردازد.
خانوادههای خوشبخت شبیه همند؛ اما گرفتاریهای یک خانواده بداقبال، خاص خودش است. در خانه آبلونسکی، زن خانه به روابط شوهرش با معلمه سابق فرانسویشان، دوشیزه رولان پی برده بود و اعلام کرده بود که دیگر نمیتواند با این شوهر در یک خانه زندگی کند و حالا سه روز بود که این اتفاق افتاده بود و روی زندگی همه اهل خانه و اطرافیان، اثر گذاشته بود و آنها احساس میکردند که زندگی در زیر یک سقف بیمعنی است. زن از اتاقش بیرون نمیآمد و شوهر تمام وقتش را بیرون از خانه میگذراند. در سومین روز وقوع این اتفاق، استپان آرکادییوویچ یا همان استپان خوابزده از خواب بیدار شد و خوابش را با خود مرور کرد: «این چه خوابی است که من دیدم. آلابین در دارمشتات شام میداد؛ نه دارمشتات نبود یک جوری آمریکایی بود، دارمشتات در آمریکا بود. خواب خوبی بود.» و به خواب فکر میکرد و اما یکباره یادش آمد چه اتفاقی افتاده است. دعوایش با همسرش را به یاد آورد و لبخند از روی لبهایش محو شد. زمزمه کرد: «نه هرگز مرا نخواهد بخشید؛ او نمیتواند مرا ببخشد. بدیاش این است که همهاش تقصیر من بود.» بدترین دقایق وقتی بود که خوشحال از تئاتر برگشت اما همسرش را در اتاق نشیمن و اتاق مطالعه ندید، در نهایت او را در اتاق خوابش با آن نامه شوم که همه چیز را افشا میکرد یافت. دالی در ناامیدی تمام، گوشهای نشسته بود و نامه در دستش بود و به او گفت: «این چیست؟» و او نمیتوانست برای موقعیتی که در آن قرار گرفته بود کاری کند از سوی دیگر نتوانست صورتش را با آن وضعیت که همسرش به گناهش پی برده بود هماهنگ کند؛ لبخندی احمقانه روی لبانش نقش بست که دالی با دیدن این لبخند با عصبانیت تمام از اتاق خارج و از روبروشدن با شوهرش خودداری کرد. آبلونسکی با ناامیدی از خود پرسیده بود: «باید چهکار کنم؟ چهکاری میتوانم بکنم؟» و برای سؤالش پاسخی پیدا نمیکرد. آبلونسکی با خود صادق بود و دیگر نمیتوانست خودش را فریب دهد و راضی به این کند که رفتارش را اصلاح خواهد کرد. او شش سال پیش وقتی که اولین بیوفایی را در حق همسرش مرتکب شده بود خودش را سرزنش کرده بود و حالا دیگر نمیتوانست بهخاطر همان اشتباه خود را مجازات کند؛ زیرا او عاشق زنش نبود زنی که مادر پنج فرزند زنده و دو بچه مرده بود و تنها یکسال با او اختلاف سنی داشت. او فقط از یک موضوع متأسف بود که چرا نتوانسته بود بهتر از این، رازش را از او مخفی کند؛ شاید اگر تأثیر فاش شدن رازش را روی زنش حدس زده بود، برای مخفیکاری، دقت بیشتری میکرد. او فکر میکرد زنش، زنی زهوار دررفته است که دیگر جوان یا زیبا نیست، و در هیچ زمینهای چشمگیر یا دلربا نبود و صرفاً یک مادر خوب بود. تا قبل از این اتفاق همهچیز خوب بود. زن با بچههایش خوب و خوشحال بود و امور خانه و بچهها را اداره میکرد و بههرحال ارتباط با آن معلم زن چشم سیاه جذاب که لبخند شیرینی داشت اتفاق افتاده بود.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir