کتاب «حقیقت آنطور که میسون باتل گفت» نوشتهی لسلی کانر، با ترجمهی فرح بهبهانی، داستانی جذاب و پر از هیجان درباره اعتماد به نفس، امیدواری و نجات است که در سال 2018 به عنوان فینالیست جایزه ملی کتاب سال معرفی شد و در سال 2019 برندهی جایزه اشنایدر فمیلی (کتاب خانوادگی) گردید و در سال 2020 نیز نامزد جایزه کتاب کارولینای جنوبی شد. این داستان به ماجرای قتل مرموز دوست میسون باتل میپردازد که او را به عنوان اولین مظنون در این پرونده قرار میدهد و در پی آن، چالشهای زیادی را برای او به وجود میآورد.
میسون باتل، دانشآموزی با جثه بزرگ و اختلال یادگیری است که به دلیل عرق کردن زیاد و ظاهرش، همواره در معرض قضاوتهای نادرست قرار دارد. او همیشه صادق و راستگو است، اما وقتی که بدن بیجان بهترین دوستش، بنی، را در باغ خانهشان پیدا میکند، به عنوان مظنون اصلی شناخته میشود. میسون تمام حقیقت را برای افسر پلیس بیان میکند، اما نمیفهمد چرا کسی حرف او را باور نمیکند. این مسئله نه تنها او را در موقعیتی دشوار قرار میدهد، بلکه باعث میشود تا او با احساس ناامیدی و بیعدالتی مواجه شود. اما بدشانسی میسون به همین جا ختم نمیشود. او و دوست ریزهمیزهاش، کالوین، برای فرار از دست زورگوهای محله، یک پناهگاه مخفی و زیرزمینی برای خود درست میکنند. اما ناگهان کالوین گم میشود و میسون دوباره در دردسر میافتد. حالا او باید با چالشهای جدیدی روبرو شود و در تلاش برای اثبات بیگناهی خود، از این ماجراهای وحشتناک جان سالم به در ببرد. این داستان به تصویر کشیدن قدرت اراده و استقامت در برابر مشکلات میپردازد و نشان میدهد که حتی در شرایط سخت، میتوان با هوشمندی و خلاقیت راههایی برای نجات پیدا کرد.
«حقیقت آنطور که میسون باتل گفت» داستانی است که به نوجوانان و جوانان توصیه میشود، بهویژه آنهایی که با چالشهای اجتماعی و فشارهای همسالان مواجه هستند. این کتاب میتواند به خوانندگان کمک کند تا با مفهوم اعتماد به نفس و ایستادگی در برابر زورگویی آشنا شوند و از تجربیات میسون باتل درسهای ارزشمندی بیاموزند. همچنین، این اثر برای خانوادهها و معلمان نیز مناسب است، زیرا میتواند به عنوان یک ابزار آموزشی برای بحث در مورد موضوعاتی چون صداقت، دوستی و اهمیت حمایت از یکدیگر در زمانهای دشوار مورد استفاده قرار گیرد. با مطالعه این کتاب، خوانندگان میتوانند به درک عمیقتری از روابط انسانی و چالشهای زندگی دست یابند و از طریق داستان میسون باتل، الهام بگیرند تا در برابر مشکلات ایستادگی کنند و به دنبال حقیقت باشند.
بهتان بگویم، میدانم که این بلوز را کی توی قفسهام گذاشته است. مت درینکر. حروف چاق و سیاه را با یک ماژیک نوشته. نوشته احمغ. یعنی همانطور که توی مسابقه هجی جمعه صبح من این کلمه را هجی کردم. بچهای مثل من نباید توی مسابقه هجی شرکت کند. ولی تمام کلاسهفتمیها باید در این برنامه شرکت کنند. دلم نمیخواهد سال تحصیلی را اینطوری شروع کنم. ولی دست من نیست. حذف شدن بچهها از توی کلاسها شروع میشود. من حذف شدم. یک بار فیلمی درباره مسابقه هجی دیدم. دختره، که انگار افسونی در وجودش بود، کلمه را میشنید... هر کلمهای... و حروف خودبهخود توی هوا نوشته میشدند. حروف میچرخیدند و میدرخشیدند و دنبال زنبورهای کرکدار و فرشتهها کشیده میشدند. آنها مثل شکوفههای سیب باز میشدند و مثل رنگی که از قلممو میریزد، آویزان میشدند. و همیشه درست نوشته میشدند. مردم میگفتند در دنیای واقعی اینجوری نیست، و چیزها را اینطوری نمیبینیم. این حقه سینمایی است. چیزی را که آن دختر دید، من باور میکنم. دستکم بعضی از آنها را. من هم چیزهایی میبینم. ولی بال فرشته یا باز شدن شکوفه نمیبینم. دوشنبه صبح اینطوری شد. کلمه خودم را شنیدم. احمق. احتمالاً از این کلمه آسانتر در کل مسابقه هجی کلاس هفتم نبود. حالا بهتان میگویم، میدانستم که درست هجیاش میکنم. احمق م ق دارد. از این حرفها خوشم میآید. ولی بعد خیلی بد شد، چون بهمحض اینکه بهش فکر کردم، کلمه دیگری آمد توی ذهنم. دوازده سالِ طولانی است که با مغزم مشکل دارم. میدانم که چطور همهچیز را اشتباه میگویم. پس چشمهایم را بستم. فکر کردم: باشد میسون، نگذار کلمه اشتباه برود توی سرت. کلمه اشتباهی را هجی نکن. این کلمه تو نیست. کلمه تو احمق است. زیر پلکهایم کمکم حرفهای درست را دیدم. برای همین است که میگویم مثل دختر توی فیلم میتوانم حروف را ببینم. ولی برای من حروف زشت میشوند. محو میشوند یا باد میکنند. سُر میخورند و میروند. اگر چشمهایم روی حروف میماندند، آنها را میقاپیدم و آرام نگهشان میداشتم. تیک. تیک. تیک. در مسابقه هجی نمیشود زیاد معطل کرد. احمق الف ح م اینها درست بودند. میدانستم که درست هستند. با اطمینان گفتم. تایمر دوباره تیکتیک کرد. سعی کردم حروف را ببینم. واضح. ولی تار شدند. تکهتکه شدند. این کلمه را بارها دیده بودم. پلکهایم را بیشتر به هم فشار دادم. توی ذهنم گفتم: «لطفاً بگذار ببینم.» جلوی چشمم حروف درشت شدند. تار شدند. بعد چیز دیگری آمد جلوی چشمم، رنگ. گاهی اوقات اینجوری میشود. این دفعه سبز کثیف بود و مثل دود توی هوا شناور شد. وقتی به جواب درست نمیرسم این اتفاق میافتد. این سبز رنگ فشار است. فشار روی من. مسابقهٔ هجی برای من فشار است. چشمهایم را پشت پلکهایم چرخاندم. سعی کردم حروف درهم را پاک کنم. مغزم حرف اشتباه را گرفت. احمغ. م غ. تیک. تیک. گفتم م غ. یکی خرناس کشید. میدانستم که اشتباه کردم. میدانستم که باید تمام حروف را میگفتم و مسابقه را تمام میکردم. دستهای عرقکردهام را با شلوارم خشک کردم. احمق. صدای حرف ق را شنیدم. فوری گفتم. میدانستم که این بود. آخرش غ بود؟ نه ق! آخرش ق بود. ولی ق نبود... تیک. تیک. تیک. وقت تمام شد. چیزی که من هجی کردم احمغ بود. ولی صدایش درست بود. زنگ زده شد. تمام بچههای کلاس غریدند. مت درینکر عاشق این است که یک اتفاق اینطوری بیفتد. به همین دلیل است که فکر میکنم تیشرتی را که رویش نوشته شده بود احمغ، او توی قفسهام گذاشته. حتماً کلیدم را برداشته بود تا این کار را بکند. بامزه این است که میدانستم روی تیشرت چی نوشته شده، به دلیل ح م وسطش. در یک چشمبههمزدن فهمیدم. مت نمیدانست که محبت بزرگی بهم کرده است. من همیشه دوتا تیشرت با خودم میبرم مدرسه. مگر اینکه یادم برود، و درست قبل از ناهار تیشرتم را عوض میکنم. چون خیلی عرق میکنم، خیلی زیاد، و نمیتوانم جلویش را بگیرم. نمیتوانم مخفیاش کنم. باید سر میز ناهار خشک باشم. واِلا میشوم بچهای که حال همه را به هم میزند. خب، امروز یادم رفت تیشرت اضافه بردارم. پس تیشرتی را پوشیدهام که رویش نوشته احمغ. بزرگ است و اندازهام است. تمیز و خشک است. مدام تکان میخورم تا نوشته رویش را کسی نبیند. و اگر ببینند، خب، بهتان بگویم، اتفاقهای بدتری میافتد.
برنده جایزهی اشنایدر فمیلی سال 2019، نامزد جایزه کتاب کارولینای جنوبی سال 2020، فینالیست جایزه ملی کتاب سال 2018
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir