ازدستدادن هر عزیزی مثل تصادفی بزرگ، زخمهای عمیقی را بر روح انسان باقی میگذارد. زخمهایی که گاه درد و سوزششان را در جسم جستجو میکنیم و این احوال کودکی 10ساله در اثر لیزا گراف است که پس فوت برادرش، بهنوعی از نوسوفوبیا مبتلا میشود، اضطراب بیمارگونه او از بیمار شدن، با افسردگی تلخ و جاری در خانواده همراه شده است.
آنی ریچاردز میداند که هزاران چیز وجود دارد که باید مراقبشان باشد - تصادف با دوچرخه، آبله مرغون، حیواناتی که در باغوحش از قفسهایشان فرار میکنند. برای همین است که مراقببودن این اندازه مهم هست، حتی اگر به قیمت کنارگذاشتن چیزهایی که دوست دارد تمام شود؛ مثلاً مسابقه دوچرخهسواری با دوستان، یا خوردن هاتداگ. همه سعی میکنند به آنی بگویند که این اندازه مراقب نباشد و او اوضاعش مرتب است. اما آنها فکر میکردند که برادرش جرارد نیز اوضاعش مرتب بود؛ اما او مرد. با ورود همسایه جدید است که آنی میفهمد مراقبتهای او آن اندازهها هم که او فکر میکند موفق نیستند. شاید او بتواند به آنی کمک کند که چتر غمهایش را ببندد...
وقتی روی تپهٔ کاج، وسط سرازیری، درست همان نقطهای که از کنار صندوق پستی آقای نورمور میگذرد، ترمز دوچرخهات را خلاص کنی، میتوانی بدون رکابزدن و کوچکترین درگیری چرخها، با یک حرکت تا جلو فروشگاه لیپی سُر بخوری. این سریعترین و لذتبخشترین راهِ رسیدن به آنجاست. باد توی گوشهات سوت میکشد و شکمت قلقلک میآید، انگار روی هوا شناوری؛ فکر میکنی از یک موشک هم سریعتری.
ولی من دیگر این کار را نمیکنم.
درست بالای تپه پیاده شدم و دوچرخهام را کنار خودم تا درِ فروشگاه کشیدم؛ این روش تقریباً پنج برابر روش قبلی که گفتم طول کشید؛ ولی مطمئنتر و ایمنتر بود.
ساعت هفت و پنجاه و هشت دقیقه جلو در فروشگاه بودم؛ ساعت درونیام این را میگفت. در فروشگاه هنوز قفل بود. آقای لیپویتز و پسرش تامی، آن کنار مشغول جابهجاکردن جعبهها بودند. آقای "ل" مرا که انگشتهایم را بالا برده بودم و از شیشه توی فروشگاه را نگاه میکردم، دید. برای گذراندن این دو دقیقه سعی کردم ترمز دوچرخهام را تنظیم کنم که سرعتش به کمترین حد برسد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir