کتاب «آلاچیق و اقاقیا» اثر آلاله سلیمانی، داستانی عاشقانه و پر از احساسات پیچیده است که فراتر از یک داستان عاشقانه ساده، به بررسی عمیق روابط انسانی و چالشهای عاطفی میپردازد. سلیمانی با نگاهی دقیق و هنرمندانه، دغدغههای عمیقتری را در بطن داستانش قرار میدهد و به خواننده این امکان را میدهد که با شخصیتها و احساسات آنها همذاتپنداری کند.
خلاصه داستان حول محور «خاطره» و «کوروش» میچرخد. پس از چهارده سال از جدایی آنها، کوروش در شب ازدواجش با «سروزناز»، با خاطره روبرو میشود و این دیدار همه چیز را به هم میریزد. خاطره که هنوز تحت تأثیر احساسات گذشتهاش قرار دارد، با چالشهای جدیدی مواجه میشود و در میانهی این احساسات متناقض، باید تصمیماتی بگیرد که زندگیاش را تغییر میدهد. کتاب به زیبایی به موضوع خداحافظی و تأثیر آن بر زندگی انسانها میپردازد. خداحافظی بدون کلام، انسان را در برزخی از سوالات و احساسات رها میکند و این احساسات میتواند تا سالها در زندگی فرد باقی بماند.
این کتاب به ویژه به علاقهمندان به ادبیات عاشقانه و داستانهای عاطفی پیشنهاد میشود. همچنین، کسانی که به دنبال داستانهایی با عمق احساسی و تحلیلهای روانشناختی از روابط انسانی هستند، میتوانند از این اثر لذت ببرند. اگر به دنبال داستانی هستید که شما را به تفکر دربارهی روابط، خداحافظی و تأثیرات آن بر زندگیتان وادار کند، «آلاچیق و اقاقیا» گزینهای عالی برای شماست! این کتاب شما را به دنیای عمیقتری از احساسات و چالشهای انسانی میبرد و به شما کمک میکند تا با خودتان و دیگران بهتر کنار بیایید.
«کاری داشتین اینجا؟»
نفسش بند آمد. تند برگشت تا بگوید اشتباهی آمده که دید کوروش با کت و شلوار مشکی و یک ارکیده توی جیب کتش، روبهروش ایستاده. چهارده سال بود ندیده بودش، ولی مطمئن بود خودش است.
کوروش چشمهایش را تنگ کرد و خیره ماند به خاطره. بعد به آقایی که بغل دستش بود نگاه کرد. دوباره برگشت طرف خاطره.
«تویی؟خودتی؟!خاطره؟»
دوباره به آقایی که بغل دستش بود نگاه کرد. خاطره هم نگاهش کرد. امیر بود، همبازی زمان بچگیهاشان. خاطره هاج و واج مانده بود. اصلا فکرش را نمیکرد، روزی که برای نخستین بار، بعد از این همه سال، کوروش را ببیند، لباس دامادی تنش باشد. البته نه، شاید هم فکر کرده بود. همان روزی که برای نخستین بار دیده بود توی باغ عروسی است. آن روز ترسیده بود نکند یک وقت کوروش را توی لباس دامادی ببیند.
آن روز ندیده بود، ولی امروز دید.
کوروش دوباره گفت: «زندهای؟ اینجا چکار میکنی؟»
خواست خودش را خونسرد نشان بدهد و یک تبریک هم بگوید و راهش را بگیرد و برود. برود و دیگر فکر کوروش را از سرش بیرون کند. خودش را راضی کند به اینکه دیگر کوروشی در کار نیست و باید به فکر زندگی خودش باشد. زندگی خودش که این همه سال، هدرش داده بود و هنوز هم که هنوز است، ازدواج نکرده بود و مثل احمقها منتظر یک چیز بیخود نشسته بود. این حرفها را با خودش زد، اما وقتی دهانش را باز کرد، صداش درنیامد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir