نیمهی یک خورشید طلایی اثر چیماماندا انگوزی آدیشی، رمانی برجسته از ادبیات معاصر نیجریه است که جایزه معتبر اورنج (زنان) را در 2007 از آن خود کرد. این اثر با ترجمه روان ناهید تبریزی سلامی ، پردهی خونین جنگ بیافرا (1970-1967) را از خلال زندگی شخصیتهای ملموس به تصویر میکشد. آدیشی در این رمان، نام منطقهی گمنام بیافرا را در ادبیات جهان جاودان کرد و تراژدی مردمی را روایت میکند که سه سال برای استقلال جنگیدند و شکست خوردند.
داستان در اواخر دهه 1960 میلادی میگذرد؛ زمانی که منطقه بیافرا در شرق نیجریه با اعلام استقلال، خود را کشوری آزاد خواند. آدیشی این رویداد تاریخی را از نگاه سه شخصیت محوری دنبال میکند: اوگونوی سیزدهساله، خدمتکاری روستایی که در خانه استاد دانشگاهی انقلابی کار میکند؛ اولانا، معشوقه اشرافی آن استاد که زندگی مرفهش در لاگوس را برای پیوستن به جنبش ترک میکند؛ و ریچارد، نویسنده انگلیسیای که عاشق خواهر اولانا شده و بهعنوان ناظر خارجی درگیر این جنگ میشود.
این سه قهرمان، نماد لایههای مختلف جامعه بیافرا هستند. آدیشی با مهارت، فروپاشی تدریجی آرمانها را در آتش جنگ نشان میدهد: از امیدهای اولیه برای ساختن کشوری جدید با نماد «نیم خورشید طلایی» روی پرچم، تا قحطی کشنده، بمبارانهای وحشیانه و خیانتهای سیاسی که منجر به سقوط بیافرا شد. صحنههای نفسگیری مانند گرسنگی کشیدن کودکان یا پروازهای شبانه برای فرار از بمب، وجدان خواننده را به چالش میکشد.
این رمان برای دوستداران ادبیات آفریقا و علاقهمندان به رمانهای تاریخی-سیاسی گزینهای ممتاز است. پژوهشگران پسااستعماری نیز از تحلیلهای ظریف کتاب درباره توهمات استقلال و نقش استعمارگران قدیم (مانند شخصیت ریچارد) بهره خواهند برد.
مدافعان حقوق بشر با خواندن توصیفات بیپرده از فجایع جنگ، درکی عمیقتر از هزینههای انسانی درگیریها پیدا خواهند کرد. حتی خوانندگان عمومی که به دنبال داستانی انسانی با شخصیتهای فراموشنشدنی هستند، تحت تأثیر عمق تراژدی اوگونو و مقاومت اولانا قرار خواهند گرفت. هرکس که میپرسد «چرا ملتها میجنگند؟»، پاسخهایی تکاندهنده در این اثر خواهد یافت.
اوگوو از محوطهی دانشگاه بیرون آمد و به خیابان رفت و در کنار درختان کنار جاده شروع به جستوجو کرد تا بالاخره برگهای درهمرفتهی گیاه را در نزدیکی ریشهی یک درخت کاج پیدا کرد. هرگز در غذاهایی که ارباب از رستوران دانشگاه به خانه میآورد چنین بوی تندی به مشامش نخورده بود. پیش خودش فکر کرد که آن را در خورش بریزد و مقداری از آن را با برنج برای ارباب ببرد و پس از آنکه ارباب آن را خورد، به او التماس کند. خواهش میکنم منو به خونهام نفرست قربان، من به جای جوراب سوخته اضافهکاری میکنم و پول اضافه درمیآرم تا یکی جاش بخرم. دقیقاً نمیدانست برای درآوردن پول جوراب چه کاری میتوانست بکند، اما بههر حال خیال داشت این را به ارباب بگوید. اگر آریگبه قلب ارباب را نرم میکرد، شاید میتوانست مقداری از آن و چند گیاه دارویی دیگر را در حیاط پشت خانه بکارد. فکر کرد به ارباب بگوید تا زمانی که مدرسه شروع بشود اینکار مشغولیات خوبی است، چون خانم مدیر دبستان کارکنان دانشگاه به ارباب گفته بود که او نمیتواند از وسط ترم به مدرسه برود. اما ممکن بود که این دیگر انتظار بیشازحد باشد. اصلاً اگر ارباب او را اخراج میکرد، اگر او را بهخاطر سوزاندن جورابش نمیبخشید، دیگر جایی برای فکر کردن به باغچهی گیاهان معطر نبود. بهسرعت به آشپزخانه رفت و آریگبه را روی پیشخان گذاشت و مقداری برنج خیس کرد.
چند ساعت بعد، وقتی صدای اتومبیل ارباب را شنید، صدای کشیده شدن تایرها روی آسفالت و صدای موتور اتومبیل پیش از آنکه در گاراژ توقف کند، احساس کرد که چیزی در دلش گره خورده است. کنار قابلمهی خورش ایستاد و شروع کرد به هم زدن، ملاقه را بههمان محکمی گرهی که در دلش احساس میکرد، گرفته بود. آیا ارباب پیش از آنکه بتواند از این غذا تعارفش کند، بیرونش میکرد؟ جواب خانوادهاش را چه میخواست بدهد؟
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir