«تبصرهی 22» شاهکار چوزف هلر در ادبیات ضدجنگ، روایتی هزلآمیز و عمیقاً انسانی از پوچی نظامیگری را ترسیم میکند. این رمان با شخصیت محوری یوساریان — توپچی نیروی هوایی ارتش آمریکا در جنگ جهانی دوم — استعارهای ماندگار از چرخهی معیوب قدرت و دیوانگی بوروکراسی خلق کرده است. هلر در این اثر که نامش به ضربالمثلی جهانی بدل شده، طنز سیاه را چون آیینهای در برابر وحشت جنگ میگیرد.
یوساریان سربازی است که برای نجات جانش از مأموریتهای مرگبار بمباران، به هر حیلهی خلاقانهای متوسل میشود: از تقلید بیماری تا دستکاری نقشهها. اما مانع اصلی او سرهنگ «کاتکات» است که پیوسته با افزایش تعداد مأموریتهای لازم برای پایان خدمت، قوانین را خودسرانه تغییر میدهد. اینجا است که تبصرهی 22 — قانونی پارادوکسیکال — همچون تلهای عمل میکند: هرکس بخواهد با استناد به جنون از پرواز معاف شود، همین درخواست عقلانی ثابت میکند که دیوانه نیست و باید پرواز کند!
هلر در لایهی دوم روایت، دیوانگی نظام را در شخصیتهای فرعی برجسته میکند: از سرهنگی که شهرها را فقط برای افزایش ترفیعش بمباران میکند، تا تاجری که با ارتش قرارداد جنازهفروشی میبندد. این طنز گزنده نشان میدهد چگونه منطق جنگ، انسانیت را در دایرهای بسته — مانند خود تبصرهی 22 — زندانی میکند؛ جایی که عقلانیت خود به ابزار جنون بدل میشود.
این اثر برای دوستداران ادبیات کلاسیک معاصر و علاقهمندان به طنز سیاه ضروری است. فعالان ضدجنگ نیز از تحلیلهای نافذ کتاب دربارهی مکانیسمهای سرکوب بوروکراتیک بهره خواهند برد.
فیلسوفان و منتقدان اجتماعی با کشف لایههای پنهان پارادوکس تبصرهی 22 — که در نظامهای سیاسی امروز نیز بازتولید میشود — بینشی نو کسب میکنند. حتی مدیران سازمانی میتوانند آن را هشداری دربارهی تبدیل قوانین به ابزار خودکامگی بدانند. هر خوانندهای که از اسارت در چرخههای معیوب زندگی خسته است، این رمان را آینهای شگفتانگیز خواهد یافت.
آن روزی که تگزاسی را آوردند در بخش، یوساریان مشغول بههم ریختن آهنگ موجود در نامهها بود. یکی دیگر از آن روزهای آرام، گرم و بیدغدغه بود. گرما مثل لحافی روی سقف افتاده بود و هر صدایی را خفه میکرد. دانبر دوباره بیحرکت به پشت دراز کشیده بود و چشمانش مثل چشمان عروسک خیره شده بودند به سقف. سخت تلاش میکرد طول عمرش را زیاد کند. به خاطر همین میکوشید ملالش را پروبال دهد. دانبر چنان سخت میکوشید طول عمرش را زیاد کند که یوساریان فکر کرد شاید مُرده. تگزاسی را روی تختی در وسط بخش گذاشتند، و چیزی نگذشت که عقایدش را پیشکش کرد.
دانبر مثل گلوله جست زد و نشست. هیجانزده فریاد کشید «خودشه، یه چیزی کم بود ــ تماممدت میدونستم که یه چیزی کمه ــ و حالا میدونم چیه.» مشتش را کوبید کف دستش. اعلام کرد «وطنپرستی.»
یوساریان در جواب داد زد «راست میگی، راست میگی، راست میگی، راست میگی. هاتداگ، بروکلین داجرز، پایسیب مامانجون. اینا چیزاییه که همه دارن براش میجنگن. ولی کی واسه مردم شریف میره جنگ؟ کی واسه حق رأی بیشتر برای آدمهای شریف میجنگه؟ دیگه خبری از میهنپرستی نیست، قضیه همینه. حتا خبری از مهینپرستی هم نیست دیگه.»
افسر نیمهوظیفهٔ سمت چپ یوساریان محلشان نگذاشت. با حالتی خسته پرسید «کی عین خیالشه؟» و به پهلو غلت زد تا بخوابد.
تگزاسی آدم خوشذات بخشندهٔ دوستداشتنیای از کار درآمد. هنوز سه روزنشده دیگر هیچکس تحملش را نداشت.
امواج مزاحمی میفرستاد که لرزههایی ظریف به جان آدم میانداخت، و همه ازش گریزان بودند ــ همه جز سربازی سفیدپوش که چارهٔ دیگری نداشت. سرباز سفیدپوش سرتاپا باندپیچی و گچگرفته شده بود. دو پای ازکارافتاده داشت و دو دست ازکارافتاده. او را یواشکی نصفهشب به این بخش آورده بودند، و هیچکس از حضور او میانشان خبر نداشت تا اینکه صبحش بیدار شدند و دو پای عجیب دیدند از ماتحتْ بالاکشیدهشده، دو دست عجیب قایمنگهداشتهشده، در مجموع چهار دستوپا که به طرز غریبی در هوا معلق نگه داشته شده بود، به وسیلهٔ وزنههایی سربی که به شکل حزنانگیزی بالای سر سرباز سفیدپوش آویزان بودند و بههیچوجه تکان نمیخوردند. در میان باندپیچی دو آرنجش زیپی مثل لب دوخته شده بود که از میانش با ظرفی شفاف به او مایعی شفاف میخوراندند. لولهٔ بیصدایی از جنس روی از گچِ کشالهٔ رانش بیرون زده و وصل شده بود به شلنگ باریک لاستیکیای که ضایعات کلیههایش را حمل میکرد و به طرز کارآمدی میچکاند توی ظرف شفاف تشتکداری که روی زمین قرار داشت. وقتی ظرف کف زمین پُر بود، یا ظرف غذادهندهٔ روی بازوهایش خالی بود، بلافاصله جای این ظرفها را عوض میکردند تا آن املاح بتوانند دوباره به داخل بدن برگردند. راستش کل آن چیزی که از این سرباز سفیدپوش میدیدند حفرهٔ سیاه ساییدهشدهای جای دهانش بود.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir