در ستایش مرگ شاهکار ژوزه ساراماگو - برندهٔ نوبل ادبیات 1998 - پارادوکسِ جاودانگی را در قالبی طنزآمیز و فلسفی واکاوی میکند. این رمان که نامزد جوایز معتبری چون BTBA شد، داستان کشوری را روایت میکند که در نخستین روز سال نو، با اعلامِ تعطیلیِ کارِ مرگ مواجه میشود. ساراماگو با نثری پرسشبرانگیز، رویای دیرینهٔ بشر برای غلبه بر مرگ را به کابوسی اجتماعی بدل میسازد که تمام ساختارهای اقتصادی، اخلاقی و انسانی را درمینوردد. رؤیای جاودانگی در مواجهه با واقعیتِ بیپایانِ زندگی، به مسخرهای تلخ تبدیل میشود.
رمان با شادیِ اولیهٔ مردم بهدلیل توقف مرگ آغاز میشود، اما بهسرستی آشوب گسترش مییابد. ساراماگو با منطقی آهنین، پیامدهای این واقعه را ترسیم میکند: بحران سالمندانِ رو به زوال که در آستانهٔ مرگِ دائمی معلق ماندهاند، فروپاشی نظام بیمه که با جاودانگی بیمعنا شده است، و ورشکستگی صنعت کفنودفن که به مراسم تدفین حیوانات پناه میبرد. حتی روابط انسانی در سایهٔ بیپایانیِ رنجها دگرگون میشود.
در اوج بحران، مرگ - که راوی رمان است - با نقشی انقلابی بازمیگردد: او با ارسال نامههای بنفش زمان دقیق مرگ هر فرد را اعلام میکند. این مکانیزم نوین، نظمی ترسناک ایجاد میکند تا آنکه یک نامه بهفرستنده بازمیگردد. این نقطهٔ عطفِ ژرفاندیشانه، ساراماگو را در اوج هنر روایتگری قرار میدهد: کشمکشی میان نهادِ همهتوانای مرگ و انسانی ناشناس که شجاعتِ نپذیرفتنِ تقدیر را دارد. نویسنده در این تقابل، پوچیِ آرزوهای انسانی را به چاقویی تشبیه میکند که دستهاش را خود میفشاریم.
این کتاب برای علاقهمندان به ادبیات فلسفی که در پی کشف لایههای پنهانِ شرایط انسانیاند، گنجینهای بیبدیل است. جامعهشناسان نیز از تحلیلهای طنزآلود ساراماگو دربارهٔ فروپاشی نظامهای اجتماعی در مواجهه با تغییرات بنیادین بهره خواهند برد.
طرفداران رمانهای تمثیلی با سبک منحصربهفرد ساراماگو - جملات طولانی و نشانهگذاریِ نامتعارف - تجربهای نوین خواهند داشت. منتقدان تمدن مدرن نیز در نگاهِ تلخوشیرینِ نویسنده به آرزوهای بشری، آینهای از تناقضهای عصر حاضر خواهند یافت. حتی برای خوانندگان عادی که از داستانهای پیشبینیپذیر خسته شدهاند، این اثر سفرِ شگفتانگیزی به ژرفای پرسشهای وجودی ارائه میدهد. هرکس که جرئت کند به پوچیِ رؤیاهایش نظر اندازد، این کتاب را تیغِ تیزِ بصیرتی فراموشنشدنی خواهد یافت.
طبیعتاً، سؤال اصلی این است که آیا در تمام این مدت، حاکمیت صرفاً دست روی دست گذاشته بود و ناظر منفعلِ نمایش روزمرهای بود که دهمیلیون شهروند کشور، با زندگی خویش، در برابر نگاه او به صحنه میبردند؟ پاسخ دولایه است، در یک سطح مثبت و در سطحی دیگر، منفی. مثبت، اگر چه صرفاً به طور نسبی، چرا که مردن، به رغم همهچیز، عادیترین و معمولیترین چیز در زندگی است، واقعیتی به خودی خود پیشپاافتاده و همیشگی، بخشی از میراث بیپایانی که از دست والدین به دست فرزندان سپرده میشد، حداقل از زمان آدم و حوا، و در سراسر جهان، هیچ دولتی پیدا نمیشود که آرامش روحیِ بیثباتِ عموم را به بدترین و احمقانهترین شکل ممکن، به هم بریزد، آن هم با اعلام سه روز عزای عمومی برای هر پیرمرد عادی و بدبختی که در خانهی محقرش میمیرد.
و منفی، به این دلیل که محال است، آدم حتی اگر قلبش از سنگ باشد، باز هم نمیتواند به چنین درد و رنجی که مردم متحمل میشوند، بیاعتنا بماند، به این واقعیت ملموس که آگهیِ مهلت یک هفتهای که مرگ برای مردم میفرستد، ابعاد مصیبتی جمعی و حقیقی را به خویش گرفته است، مصیبتی نه فقط برای، به طور میانگین، روزانه، سیصد نفری که بختِ سیهروی در خانهشان را میکوبد، بلکه همچنین برای بازماندگان و برای مردمی که زنده میمانند، یعنی کمابیش، برای نه میلیون و نهصد و نود و نه هزار و هفتصد آدم، از هر سن و سالی، از هر طبقهی اجتماعی و با هر وضع و حالتی که، هر شبی را که روز میکنند، پس از خوابی تماماً کابوس، با انواع تصاویر مختلف و تفاسیر روانکاوانهی متنوع، که کم از شکنجههای بازجویان عرب و اسراییلی نبود، روی تختخواب خیس از عرقشان مینشینند و میبینند شمشیر داموکلس بالای سرشان معلق است و تنها نخی پوسیده مانع از پایین آمدن آن بر فرق سرشان است.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir