کتاب «تنها نمان» نوشته طیبه نجفی و منتشر شده توسط انتشارات خط مقدم، روایتی صمیمی و تأثیرگذار از زندگی مریم امجدیان، همسر شهید مدافع حرم ابوذر امجدیان است. این اثر که به سبک خاطرهنگاری داستانی نوشته شده، خواننده را با عمق عشق، ایثار و ازخودگذشتگی خانوادههای شهدا آشنا میسازد. کتاب با نثری روان و جذاب، تصویری ملموس از زندگی مشترک یک شهید مدافع حرم و همسر وفادارش ارائه میدهد.
داستان از جوانی مریم امجدیان آغاز میشود و خواننده را با مراحل مختلف زندگی او همراه میکند. کتاب به زیبایی، داستان آشنایی و ازدواج مریم با ابوذر امجدیان را روایت میکند؛ عشقی پنجساله که با تمام شیرینیها و سختیهایش، سرانجام در مسیر دفاع از حرم حضرت زینب(س) به اوج میرسد. نویسنده با مهارت، شخصیت ابوذر امجدیان را به تصویر میکشد؛ مردی که با وجود عشق عمیق به خانواده، عشق بزرگترش به دفاع از حریم اهل بیت(ع) را پنهان نمیکند.
یکی از نقاط قوت کتاب، پرداختن به جزئیات زندگی این خانواده است. از شیطنتها و لحظات شاد زندگی مشترک گرفته تا روزهای سخت وداع و شهادت. کتاب به خوبی نشان میدهد که چگونه ابوذر امجدیان، با وجود تمام دلبستگیهای خانوادگی، راهی جبهههای نبرد میشود و همسرش چگونه با ایثار و درک بالا، این مسیر را همراهی میکند. لحظه اعزام مخفیانه شهید و بیخبری خانواده از تصمیم او، از بخشهای به یادماندنی کتاب است.
این کتاب برای علاقهمندان به ادبیات پایداری و مقاومت اثری ارزشمند و خواندنی است. جوانانی که میخواهند با سبک زندگی و ارزشهای واقعی آشنا شوند، از مطالعه این کتاب بهرههای فراوان خواهند برد. خانوادههای شهدا و ایثارگران میتوانند با این اثر همذاتپنداری کنند. همچنین، این کتاب برای کسانی که به دنبال الگوهای واقعی عشق و ایثار در زندگی مشترک هستند، گزینهای ایدهآل محسوب میشود.
«تنها نمان» بیش از یک کتاب خاطرهنگاری، درسنامهای است از عشق، وفاداری و ایثار. این اثر نشان میدهد که چگونه یک زندگی مشترک میتواند در مسیر ارزشهای والای انسانی به اوج برسد. مطالعه این کتاب میتواند برای همه کسانی که دغدغه زندگی ارزشمحور دارند، الهامبخش و راهگشا باشد. روایت صادقانه و بیپیرایه این کتاب، آن را به اثری ماندگار در ادبیات دفاع مقدس تبدیل کرده است.
«زندگی توی روستا، سختیهای خودش را داشت. زنها همپای مردها کار میکردند. بماند قصهٔ مادرم که یکتنه بار زندگی را به دوش میکشید. پدرم در زاهدان کار میکرد؛ رانندهٔ کامیون بود. معمولاً بهار و تابستان توی سهنله میماند و کشاورزی میکرد. پاییز که میشد، بذرهای گندم و جو را میکاشت، چند روز استراحت میکرد، ما را میبرد گردش، و بعد راهی زاهدان میشد. بابا، دیربهدیر میآمد روستا. چه شبها که کنج خانه کز میکردم! ساز دلتنگیام که کوک میشد، مادرم به سراغم میآمد و مرا دلداری میداد. سرم را روی پاهایش میگذاشتم و از غم دوری بابا اشک میریختم. به بابا خیلی وابسته بودم. از همان اول هم رابطهٔ من و آقا جور دیگری بود؛ مرا بیشتر از همه دوست داشت، قربانصدقهام میرفت، وقت رفتنش جور دیگری سفارش مرا به دادا میکرد و سوغاتهای زیادی برایم میگرفت. آخرین سوغاتش یک کیف سامسونت بود. میگفت «مریم، واست کیف گرفتهام. تو خانم دکتر خودمی!». آقا خیلی دوست داشت من پزشکی بخوانم. معدلم خوب نشد، و بهرغم میل قلبی مجبور شدم رشتهٔ انسانی را انتخاب کنم. سرگرم درسومشق بودم. بیشتر وقتم با مطالعه سپری میشد.
چند وقتی از ازدواج خواهرم لیلا میگذشت. تا لیلا توی خانه بود، دست به سیاهوسفید نمیزدم. بعد از عروسی او، توی کارهای خانه به مادرم کمک میکردم. اواسط شهریور با مادرم رفتیم بازار، یکدست مانتو و شلوار مدرسه خریدیم. کتابهایم را چسب گرفتم. مثل همیشه منتظر پاییز نشستیم. ماه شعبان بود. مسجد روستای ما زیاد جشن میگرفت. از سوم شعبان تا نیمهٔ شعبان جشن داشتیم. بیست و چهار شهریور 1384، درحالیکه هوای پاییز در سر داشتم، کارهای خانه را انجام دادم؛ حیاط را جارو کردم، دستی به سر و روی گلها کشیدم و ظرفها را شستم. سپس با دخترعمویم توی کوچه نشستیم. معمولاً بعدازظهرها یکی دو ساعت توی کوچه مینشستیم و صحبت میکردیم. هر وقت حرف ازدواج میشد، میگفتم «حالا زوده، من دلم میخواد دیرتر ازدواج کنم.». دلم میخواست همسرم پاسدار باشد؛ چون از رفتار و منش آقا رضا، شوهر لیلا، خیلی راضی بودم. فکر میکردم همهٔ پاسدارها خوشاخلاق و خانوادهدوست هستند. با دخترعمویم گرم صحبت بودیم که یکدفعه با ابوذر روبهرو شدم؛ پسری خوشرو، مرتب و خوشتیپ. قیافهٔ بانمکی داشت. لباس آستینکوتاه راهراه و شلوار پارچهای مشکی پوشیده و موهایش را بالا زده بود. یک زنبیل در دستش بود؛ گویا میخواست به باغشان برود. در نگاه اول، به نظرم جذاب و دلنشین آمد. سرم را پایین انداختم و دم در حیاطمان نشستم. خجالت میکشیدم به او نگاه کنم. سرم را که بلند کردم، دیدم دارد به من نگاه میکند. چند قدم راه میرفت، بعد پشت سرش را نگاه میکرد. خجالت کشیدم. فوری رفتم توی حیاط، و در را بستم.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir