کتاب «تعبیر یک رویا» به قلم معصومه عبدالله زاده آرپناهی و انتشار خط مقدم، روایتی صمیمی و تأثیرگذار از زندگی شهید جابر حسینپور، روحانی شهید مدافع حرم است. این اثر که بر اساس خاطرات فائزه کعبینیا، همسر این شهید بزرگوار نوشته شده، تصویری جامع از مسیر پرپیچوخم یک طلبه مبارز را ترسیم میکند که همه تعلقات دنیوی را رها کرد تا به آرمانهای والایش برسد.
نویسنده کار نگارش این کتاب را در تاریخ نمادین 24 دی 1397 - سالگرد شهادت شهید حسینپور - آغاز کرد. روایت با توصیف زندگی این شهید از دوران طلبگی در ایران شروع میشود و سپس به مأموریتهای او در عراق و سوریه میپردازد. کتاب با نثری روان، داستان مردی را بازگو میکند که ناز و نعمت زندگی در کویت را رها کرد تا به طلب علم دین بپردازد و سرانجام در راه دفاع از حرم اهل بیت(ع) به شهادت رسید.
یکی از نقاط قوت کتاب، استفاده از روایتهای چندگانه است. نویسنده علاوه بر خاطرات همسر شهید، از گفتههای دوستان، همرزمان و آشنایان شهید نیز بهره برده که این رویکرد به غنای اثر افزوده است. لحظههای وداع، نامههای عاشقانه و خاطرات روزهای سخت مأموریت، از بخشهای بهیادماندنی این کتاب هستند.
این اثر برای علاقهمندان به زندگینامه شهدای مدافع حرم و تاریخ شفاهی دفاع مقدس منبعی ارزشمند محسوب میشود. طلاب و روحانیون جوان میتوانند از این کتاب به عنوان الگویی برای زندگی علمی-مبارزاتی بهره ببرند. همچنین، این اثر برای کسانی که به دنبال درک عمیقتر از انگیزههای مدافعان حرم هستند، گزینهای ایدهآل است.
«تعبیر یک رویا» نه فقط روایت یک زندگی، بلکه ترسیم مسیر یک تحول روحانی است. این کتاب نشان میدهد چگونه یک طلبه میتواند از حوزههای علمیه تا جبهههای نبرد، مسیر واحدی از جهاد را طی کند. مطالعه این اثر میتواند برای نسل جوان، به ویژه طلاب و دانشجویان، بسیار الهامبخش باشد.
«وقتی رسیدیم، شیخ آنجا بود. عبا و عمامه پوشیده بود. با دوستش آمده بود. فارسی را خوب بلند نبود. برای همین، همیشه یک نفر را همراه خودش میآورد. با دوستش میگفت و میخندید. نگاهش کردم؛ حواسش به من نبود. با بابا و مامان سلام کرد؛ با من هم. اسم ما را خواندند. یکییکی رفتیم آزمایش دادیم. دنبال موقعیتی بودم تا دو کلمه حرف بزنیم؛ ولی نشد. فقط چند باری به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم. حتماً شیخ هم دلش میخواست با من حرف بزند. بعد از آزمایش، هر یک جداگانه رفتیم مشاوره. بعد از کلاس که آمدم بیرون، شیخ را ندیدم. با خودم گفتم: یعنی بدون خداحافظی رفت؟ رفتم نشستم تو ماشین. مامان و بابا هم آمدند. میخواستیم حرکت کنیم که شیخ با یک کیسهٔ پلاستیکی پر از بیسکویت، کیک و آبمیوه آمد. داد به بابام، و گفت: بفرمایید... قابل شما رو ندارد. از صبح که آمدهاید، تشنه و گرسنه هستید.
بابام تشکر کرد. موقع خداحافظی دوست داشتم با شیخ حرف بزنم؛ ولی نمیتوانستم. کلمات بهسختی به یادم میآمد.
قرار بود شیخ فردا جواب آزمایشها را بگیرد. تا فردا دل توی دلم نبود. با خودم میگفتم: نکند جواب آزمایش بد باشد! نکند نتوانیم با هم ازدواج کنیم! شب خوابم نمیبرد. تو رختخواب وول میخوردم و این پهلو و آن پهلو میشدم. نفهمیدم چطور نزدیک صبح خوابم برد. مادرم برای نماز صبح بیدارم کرد. قید حوزه را زدم و دوباره تا ساعت نُه صبح خوابیدم. خسته بودم.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir