کتاب طنین همت روایتی است مستند و اثرگذار از گوشههایی از زندگی سردار شهید محمدابراهیم همت، فرمانده شجاع و محبوب لشکر 27 محمد رسولالله (ص). این اثر به قلم ابراهیم رستمی نوشته شده و توسط نشر جمال منتشر شده است. طنین همت با زبانی روان و صمیمی، سعی دارد مخاطب را با شخصیت معنوی، بینش عمیق و سبک فرماندهی شهید همت آشنا کند؛ فرماندهای که نهتنها در جبهه نظامی، بلکه در میدان انسانیت و اخلاق نیز الگو بود.
این اثر بیشتر از آنکه یک روایت صرف تاریخی باشد، مجموعهای است از سخنان، مکالمات، مصاحبهها و وصیتنامه شهید همت که هرکدام بهنوعی بازتابدهنده روح بزرگ و اندیشههای متعالی اوست.
یکی از برجستهترین بخشهای طنین همت، نقل گفتوگوهای شهید با دیگر فرماندهان و یارانش است. این مکالمات سرشار از معنویت، سادهزیستی، خلوص، و نگاه عمیق به مسئولیت انسان در برابر خدا و خلق هستند. همچنین بخشی از کتاب به وصیتنامه و جملات کوتاه و گاه عارفانه شهید همت اختصاص دارد که در عین سادگی، مفاهیم بلندی چون ایثار، مسئولیتپذیری، و عشق به وطن را منتقل میکنند.
کتاب با بهرهگیری از نثر ساده و قابلفهم و بدون پرداختهای احساسی اغراقآمیز، به واقعگرایانهترین شکل ممکن، تصویری از روحیه و رفتار سرداری مردمی را پیش روی مخاطب میگذارد که امروز اسطورهای در تاریخ دفاع مقدس است.
طنین همت کتابی است برای همه نسلها؛ مخصوصاً نوجوانان و جوانانی که میخواهند از نزدیک با اسطورههای معاصر خود آشنا شوند. این اثر برای علاقهمندان به زندگینامه شهدا، خاطرات دفاع مقدس، و آثار مستند تاریخی مناسب است. همچنین برای کسانی که به دنبال الگویی واقعی و الهامبخش در زندگی هستند، این کتاب منبعی غنی از تجربه، ایمان، و رهبری اخلاقمدار به شمار میرود.مطالعه این کتاب میتواند درک تازهای از معنای مسئولیت، ایثار، و خدمت خالصانه به مردم و میهن ایجاد کند و دریچهای باشد برای تأمل در راه و رسم زیستن با ایمان و آزادگی.
«محمّد ابراهیم» روز دوازدهم فروردین 1334 در «شهرضا» در خانوادهای محروم، امّا متدین و پرهیزکار پا به عرصه هستی گذاشت. پیش از تولّد او، پدر و مادرش به کربلای حسینی مشرّف شدند. گویی مادر، روح شهادت را در فضای جانبخش حرم ابا عبدالله الحسین 7 در رگ و جان فرزندش دمید. وی ماجرای خود را چنین بازگو میکند:اوایل پاییز 1333، همسرم علیاکبر و عدّهای دیگر از بستگان میخواستند به زیارت آقا امام حسین (ع) بروند. شش ماه مانده بود که ابراهیم به دنیا بیاید؛ به همین خاطر، علیاکبر نمیخواست مرا همراه خود ببرد. پدرم هم مخالفت میکرد؛ میگفت: «برای بچّه و خودت ضرر دارد. هوا گرم است و راه خراب. میترسم بلایی سرت بیاید.
خیلی اصرار کردم؛ ولی قبول نمیکردند. دلم شکست. آن ایام در خانه پدر علیاکبر مجلس روضهخوانی بر قرار بود. رفتم به مجلس و پای منبر نشستم و با آقا امام حسین (ع) درد دل کردم. خیلی گریه و زاری کردم و از آقا خواستم تا مرا هم بطلبد.
شب وقتی به خانه برگشتم، دوباره از علیاکبر خواستم تا مرا هم ببرد. هر چه او گفت قبول نکردم و همچنان روی خواسته خودم پافشاری کردم تا اینکه قبول کرد و گفت: به یک شرط حاضرم.
پرسیدم: چه شرطی؟
گفت: به این شرط که بروی و پدرت را راضی کنی.
گفتم: قبول!
فردا پیش پدرم رفتم. راضی کردن او نیز کار چندان سادهای نبود. از سختی راه و گرمی هوا و شرایط جسمیام با من کمی گفتگو کرد. بغض گلویم را گرفت و زدم زیر گریه. گفتم: بابا! آخه مگر ما چند تا جان داریم. هر چه قسمت باشد همان میشود. اگر قرار باشد بلایی سر من بیاید، اینجا و آنجا ندارد. عزرائیل هر وقت بخواهد جان مرا بگیرد، میگیرد. ایران و کربلا که برایش فرقی نمیکند. تازه اگر قرار به مردن است، چه بهتر آدم همانجا بمیرد. من اصلا آرزویم همین است. دوست دارم بروم زیارت و همانجا بمیرم و مرا در قبرستان وادیالسلام دفن کنند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir