کتاب شش درنای سرخفام نوشتهی الیزابت لیم، داستانی خیالانگیز و پرشور از شجاعت، فداکاری و بازآفرینی هویت زنانه در جهانی افسونشده است. این رمان که با ترجمهی حمیده عربنژاد و توسط نشر میلکان منتشر شده، تلفیقی زیبا از افسانههای شرقی و ساختاری روایی مدرن است که بهسرعت به دل خوانندگان راه پیدا میکند.
در مرکز داستان، شاهزادهای جوان و سرکش به نام شیوری قرار دارد؛ تنها دختر امپراتور هانریو که نه دل به تاجوتخت دارد و نه خواهان ازدواجی سیاسی است. اما چیزی بیش از این نافرمانی در وجودش نهفته است: جادویی ممنوعه که اگر آشکار شود، به بهای جانش تمام خواهد شد. شیوری در یک تصمیم لحظهای، جان به یک درنای کاغذی میبخشد و همین اشتباه، پرده از رازش برمیدارد.
صبح روز نامزدیاش، به دست مادرخواندهای قدرتمند و خائن، به تبعید فرستاده میشود و شش برادرش به پرندگانی سرخبال بدل میگردند. جادویی تاریک زبان او را نیز خاموش میکند: اگر حتی یک کلمه بر زبان آورد، با هر واژه یکی از برادرانش جان میبازد. از اینجاست که سفری تلخ اما الهامبخش آغاز میشود؛ سفری بیکلام برای نجات خانواده، بازپسگیری جایگاه حقیقیاش، و یافتن قدرتی که سالها در دل پنهان داشته است.
کتاب، جهانی سرشار از عناصر فرهنگی آسیای شرقی را با نثری روان، توصیفاتی شاعرانه و شخصیتپردازی دلنشین به تصویر میکشد. لیم با مهارت، مضامینی چون سکوت و مقاومت، قدرت انتخاب، وفاداری خانوادگی و عشق را در دل ماجرایی پر رمز و راز جای داده است. رابطهی لطیف میان شیوری و شاهزاده تاکان نیز در میان خطرها و خیانتها، روزنهای از امید و گرما به روایت میبخشد.
این اثر برای نوجوانان و جوانان علاقهمند به فانتزیهای احساسی، ماجراجوییهای قهرمانانه و داستانهایی با بار فرهنگی و اسطورهای، انتخابی ایدهآل است. کسانی که از آثاری چون دختر ماه و امپراتور یا دوازده شاهزادهی رهاشده لذت بردهاند، بیشک شیفتهی دنیای سحرانگیز شیوری نیز خواهند شد.
وحشت وجودم را فراگرفت. هیچ تختهسنگی برای پریدن و هیچ ساحلی در دسترس نبود. سکان را تا جایی که میشد، کشیدم تا قایق را بچرخانم و دور بزنم؛ اما آب خیلی شدید بود و با سرعتی وحشتناک مرا به جلو میراند و پاروهایم را با خود برد. ما به سمت آبشار اینوروآنور میشدیم.
در ذهنم به کیکی فریاد زدم: به برادرهام بگو من اینجام! عجله کن!
درحالیکه پرندهام به آسمان میپرید، رودخانه به تندابی تبدیل شد که مرا تهدید به بلعیدن میکرد. لبههای قایقم را درحالیکه در برابر امواج تکانتکان میخورد، محکم گرفتم. آب همه چیز را با خود برد: عروسک کوچک قرمز، تور ماهیگیری و پتوهایم. خودم طعمهی بعدی بودم.
پردهای از مه آبشار را پوشانده بود؛ اما میتوانستم صدایش را بشنوم. میتوانستم حسش کنم، افشانهی آب سرد را در صورتم و جریان قوی آب را که بهزودی مرا به پایان عمرم میرساند.
قایق روی لبهی پرتگاه بالا و پایین میرفت تا اینکه پرتاب شد درون آبشار. دلم هرّی ریخت پایین؛ اما یکلحظه احساس کردم دارم پرواز میکنم! میتوانستم رنگینکمانی را در پایین ببینم. به گمانم آخرین منظرهی زیبایی بود که میدیدم، آن هم درحالیکه آب دورتادورم سرازیر میشد.نه، واقعاً داشتم پرواز میکردم! بالهای سفید قدرتمندی در پشتم به هم میخوردند و نورهای سرخفامی در مه سوسو میزدند، توأم با صدای خشمگین جیغ.
برادرانم... برادرانم به دنبالم آمده بودند!
آنها گردن خود را زیر بازوها و پاهایم گذاشتند و درحالیکه مرا بلند میکردند، رداهای خیسشدهام را با نوکهایشان محکم گرفتند. اوج گرفتند، آنقدر سریع و آنقدر بالا که پاهایم روی آبشار آویزان شد و بهخاطر ارتفاع، توی دلم خالی شد.اما نترسیدم. دستانم را به شکل فنجان درآوردم و کیکی را در میان آنها گرفتم. میدانستم او هم مثل من از دیدن بالهای برادرانم که مماس با ابرها پرواز میکنند، خوشحال است.بالاخره پیدایشان کرده بودم! و آنها هم مرا پیدا کرده بودند!
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir