کتاب «شهر و دیوارهای نامطمئنش» نوشته هاروکی موراکامی، رمانی است که پس از حدود چهل سال از نگارش اولیهاش، نویسنده آن را به صورت کامل و پخته منتشر کرده است. این اثر داستانی عاشقانه و معمایی است که در مرز میان خیال و واقعیت روایت میشود و تمثیلی است درباره جستجو، حافظه، هویت و ماهیت فرار واقعیت. روایت کتاب با سبک خاص موراکامی، پر از ابهام و معماست که خواننده را به تفکر درباره ماهیت واقعیت و خاطرات وا میدارد. «شهر و دیوارهای نامطمئنش» داستان پسری است که در جستجوی عشق و هویت خود، به شهری خیالی و محصور میان دیوارها پا میگذارد؛ شهری که مرزهای واقعیت و خیال در آن در هم میآمیزد و راوی را به سفری دروننگرانه و فلسفی میبرد. اگر به داستانهای سورئال، فلسفی و عاشقانه با روایت پیچیده و فضای معلق علاقه دارید، این کتاب یکی از آثار برجسته هاروکی موراکامی است که خواندنش را به شما توصیه میکنم.
سایهی مرد، پشت دیوارهای شهر ایستاده و به جسمش که بیروح و بیعاطفه در کتابخانه مشغول ورق زدن رویاهاست، نگاه میکند. چارهای ندارد. باید از این شهر محصور که حتی حصارهای چندان بلندی ندارد اما با این وجود از جهان جدا افتاده، فاصله بگیرد. او تمام قوانین این شهر را بلد است. میداند که جسمها اجازه ندارند سایه داشته باشند و هر سایهای که در درون این شهر بماند، محکوم به مرگ است؛ برای همین سایهها میگریزند و از بیرونِ شهر به صاحب خود مینگرند. البته فقط سایهها نیستند که مجبور به اجرای این قوانیناند. احساسات آدمها، عواطفشان و شادیهایشان هم سرکوب و نابود میشود؛ اما فقط سایهها هستند که میتوانند از شهر محصور بیرون روند و با دیگران معاشرت کنند؛ همچون سایهی آن دختر شانزده ساله که بعد از چندین سال، فراغ و دوری او، همچنان بزرگترین حسرت و اندوه شخصیت اصلی (نام او در داستان بازگو نمیشود) کتاب شهر و دیوارهای نامطمئنش (The City and Its Uncertain Walls) است. داستان درباره پسری 17 ساله به نام تاکشی است که پس از برنده شدن در مسابقه مقالهنویسی، عاشق دختری 16 ساله میشود. دختر به او میگوید که خود واقعیاش در شهری محصور میان دیوارها وجود دارد؛ شهری که در آن تکشاخها جولان میدهند، کتابخانهها به جای کتاب رویاهای باستانی دارند و تکنولوژی جایی ندارد. این شهر مرموز و خیالی، نمادی از دنیای درونی و خاطرات پراکنده راوی است. پس از ناپدید شدن دختر، تاکشی در جستجوی او به این شهر خیالی میرسد و درمییابد که باید خودش را از سایهاش جدا کند تا وارد آن شود. داستان با فضایی سورئال و معلق، با ترکیبی از واقعیت و خیال، به بررسی تنهایی، فقدان، هویت و عشق میپردازد.
علاقهمندان به ادبیات معاصر و فلسفی که دوست دارند داستانهایی با فضای مرموز، پیچیده و در مرز میان خیال و واقعیت بخوانند. کسانی که به موضوعات هویت، خاطره، زمان و جستجوی معنا علاقهمندند و دوست دارند در داستانی سورئال و نمادین به این مفاهیم عمیق فکر کنند. مخاطبانی که از سبک خاص و شاعرانه موراکامی لذت میبرند و به داستانهایی با روایت غیرخطی و چندلایه علاقه دارند. خوانندگانی که دوست دارند در داستانی عاشقانه و در عین حال فلسفی و روانشناختی غرق شوند و به مفاهیمی چون تنهایی، انزوا و مواجهه با گذشته بپردازند. کسانی که به دنبال کتابی هستند که علاوه بر قصه، تجربهای ذهنی و احساسی عمیق و تأملبرانگیز ارائه دهد و خواننده را به چالش بکشد. افرادی که از داستانهای پیچیده و چندلایه استقبال میکنند و با روایتهای مبهم و استعاری راحت هستند. این کتاب با فضای رازآلود و نمادین خود، سفری به دنیای درونی ذهن انسان و جستجوی هویت است که به خواننده امکان میدهد بازتابی از تجربیات و احساسات شخصی خود را در آن بیابد.
پرسید: «ممکنه تاریخ تولدتون رو بگین؟ روز و ماه و سال؟» برای پسری به این سن، حالت کلامش بسیار مؤدبانه بود و البته خیلی دقیق؛ و صد البته بدون هیچ لحن خاصی. انگار داشت یکنواخت، جملاتِ حکشده روی صفحات کتاب را میخواند. با همان وضع، کتاب به بغل برگشتم نگاهش کردم. به نظر که تربیت مناسبی داشت و خوشچهره هم بود. البته بماند که گوشهایش کمی بزرگ بودند. موهایش به نظر همین اواخر، کوتاه شده و حسابی کادرهشده بودند؛ خطِ موی بالای گوشش قشنگ تیغ خورده بود. قد کوتاه و رنگ پریدهای داشت. گردن و بازوهایش زیادی بلند و لاغر بودند. خبری از آفتابسوختگی نبود و به گمانم به عمرش ورزش هم نکرده بود. وقتی بهم خیره شد، نورِ غریبی توی چشمهایش احساس کردم: نوری خیلی واضح و متمرکز و بُرنده؛ گویی حواسجمع میخواهد چیزی را در عمقِ چاه پیدا کند... و شاید من آن چیزِ گیرکرده در تهِ حفرهای عمیق بودم. تکرار کردم: «تاریخ تولد؟» «بله. روز و ماه و سال تولدتون.» کمی گیج شدم، ولی در نهایت بهش گفتم. نمیدانستم دنبال چیست، ولی گفتم ضرری ندارد. پسرک تندی مدعی شد: «چهارشنبه.» نمیدانستم چه میگوید؛ ترش کردم. به نظرم این کار او را کمی ناراحت کرد. پسرک گفت: «شما در روز چهارشنبه به دنیا اومدین.» لحنش گستاخ بود؛ انگار از توضیح جزئیات بدش آمده. بهمحض اینکه حرفش را زد، تندی برگشت سالن مطالعه؛ نشست پشت پنجره و به خواندن یک کتاب قطور ادامه داد. کمی طول کشید بفهمم چه شد. بعد، یکمرتبه متوجه قضیه شدم. پسرک از آنگونه بچههایی است که بهشان میگویند «تقویم باز». هر تاریخی، از گذشته یا حتی آینده را به آنها بدهید و روزِ هفته را ازشان تحویل بگیرید. او این قابلیت ویژه را داشت. اسم پزشکیاش سندروم ساوانت است. پسرک شبیه همان شخصیت در فیلم مرد بارانی بود. یعنی در بسیاری از موارد، فرد ناتوانی ذهنی دارد، ولی ازطرفی دارای توانایی بسیار عجیبی در زمینهی هنر و ریاضی است.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir