کتاب «رویای فراموش شده» اثر لئونور دو رکوندو است. این رمان فرانسوی با نگاهی انسانی و شاعرانه به روابط خانوادگی، خاطرات و رازهای پنهان نسلها میپردازد و داستان آن درباره مواجهه شخصیتها با گذشته، هویت و جستوجوی معنا در زندگی است. کتاب برای علاقهمندان به ادبیات معاصر و رمانهای روانشناسانه و خانوادگی پیشنهاد میشود.
کتاب «رویای فراموش شده» در بخشهای مختلف خود به موضوعات خانواده و روابط نزدیک میپردازد؛ از جمله بازخوانی خاطرات خانوادگی، بررسی تأثیر گذشته و رازهای پنهان نسلها بر روابط اعضای خانواده، و واکنش شخصیتها به بحرانها و دگرگونیهای عاطفی. محور اصلی داستان، مواجهه شخصیتها با پیوندهای عمیق خانوادگی، هویت فردی و جمعی، و تلاش برای بازسازی یا درک روابط نزدیک در بستر خانواده است. این مباحث در روایت داستانی و فضای احساسی و روانشناسانه رمان به صورت پررنگ مطرح شدهاند. کتاب «رویای فراموش شده» به چندین پرسش مهم درباره نقش زنان در جامعه پاسخ میدهد: چگونه زنان میتوانند فراتر از کلیشهها و انتظارات سنتی جامعه، هویت و استقلال خود را بسازند و حفظ کنند؟ زنان چگونه با انتخاب سبک زندگی و پوشش متفاوت، مرزهای جنسیتی را جابهجا میکنند و به آزادی فردی و اجتماعی دست مییابند؟ نقش زنان در هنر و جامعه چگونه میتواند از حالت منفعل و کلیشهای خارج شده و به الگویی از جسارت، خلاقیت و رهبری تبدیل شود؟ چگونه زنان میتوانند با مقاومت در برابر محدودیتهای مردسالارانه و دفاع از حقوق خود، به پیشرفت فردی و جمعی دست یابند؟ کتاب با روایت زندگی لئونور فینی، زن هنرمند، مستقل و فمینیست، نشان میدهد زنان میتوانند با پشت سر گذاشتن موانع اجتماعی و فرهنگی، به دستاوردهای بزرگ هنری و اجتماعی برسند و الهامبخش نسلهای بعد باشند.
کتاب «رویای فراموش شده» را به علاقهمندان به رمانهای خانوادگی، دوستداران ادبیات معاصر، کسانی که به روابط میاننسلی، خاطرات و هویت خانوادگی اهمیت میدهند، و افرادی که به دنبال کشف لایههای احساسی و روانشناسانه در داستانها هستند، توصیه میکنیم. این کتاب با روایت زندگی چند نسل و پرداختن به پیوندهای عمیق خانوادگی، برای مخاطبانی که به موضوعات هویت، دلتنگی و تاثیر گذشته بر حال علاقه دارند، مناسب است.
«تمام زندگیاش کار کردن بخشی از زندگی روزانهاش بود. همه در آن دامداری کوچک باید بار خودشان را به دوش میکشیدند، حتی سگ گله. روزهای جودیث همیشه با آشپزی و خیاطی، باغبانی و نگهداری از حیوانات و همچنین نظافت و شستن پُر شده بود. روزش از طلوع خورشید شروع میشد و تا تاریکی ادامه داشت. وقتی خیلی جوانتر بود مادرش چندین ساعت روز را به آموزش او اختصاص میداد. او به جودیث خواندن و نوشتن و ریاضیات مقدماتی را آموخته بود. اما جودیث واقعاً به موسیقی علاقه داشت. بقیهی درسها به نظرش بیاهمیت بودند. موسیقی این قدرت را داشت تا او را به مکانهای دوری ببرد، مکانهایی که تنها در مورد آنها شنیده بود اما خیلی دوست داشت آنها را ببیند. حالا کتابها هم همان کار را میکردند. اما وقتی کالِب را دید که برای قرار بعد از ظهر لباس پوشیده بود هر فکر دیگری را فراموش کرد. نفرت داشت او را همراه زنان زیبای دیگری تصور کند. احتمالاً به دیدن فلورانس برایتون میرفت که به زیبایی شهرت داشت. حتی کامری هم گفته بود موهای سیاه و چشمان سبز او چنان با هم در تضاد بودند که توجهی زن و مرد را به خود جلب میکرد. هیچ کس هرگز در مورد جودیث چنین حرفی نزده بود. موهای طلایی و چشمان آبی به سختی تضاد چشمگیری داشتند. جودیث اخمکنان سرش را تکان داد. کنزی در مورد کنسرت چیزی نگفته بود. در واقع اصلاً حرفی نزده بود. آهی کشید. دوباره قرار بود بعد از ظهر تنها بماند. به نظر میرسید این اتفاق بیشتر از قبل تکرار میشد. شانسی نداشت با کالِب حرف بزند تا بپرسد آیا در مورد خالهاش چیزی فهمیده بود یا نه. جودیث برای خودش احساس تأسف کرد. «خب، نمیتونم در اینباره کاری بکنم. فقط لباسهام رو عوض میکنم و آماده میشم تا زمان آرامی رو با خودم بگذرونم. اینجوری نیست که این کار رو بلد نباشم. »
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir