کتاب «وای آدمها چقدر خوشحالاند» نوشته لیلا ملتدوست، داستانی جذاب و کودکانه است که از زبان دو موش کوچولو به نامهای موشک و موشا روایت میشود. این کتاب با نگاهی فلسفی و طنزآمیز، دنیای کودکان را به تصویر میکشد و آنها را با مفاهیمی مانند محدودیتهای ذهنی، کنجکاوی و کشف دنیای اطراف آشنا میکند. نویسنده که در رشته فلسفه تحصیل کرده و مربی کودکان است، با تلفیق دانش فلسفی و تجربیات مربیگری، داستانی خلق کرده که نه تنها برای کودکان، بلکه برای بزرگسالان نیز جذاب و تأملبرانگیز است. این کتاب برای گروه سنی ابتدایی مناسب است و قدرت تخیل و نبوغ کودکان را پرورش میدهد.
موشک و موشا دو موش کوچولو هستند که تازه به دنیا آمدهاند و در لانهای نزدیک شهربازی زندگی میکنند. آنها هنوز اجازه ندارند از لانه بیرون بروند، اما هر بار که سایه ماشینها، چرخ و فلک یا دیگر وسایل بازی روی دیوار لانهشان میافتد، با کنجکاوی و هیجان از مادرشان میپرسند: «مامان، این چیست؟ مامان، آن چیست؟» مادر موشها با صبر و حوصله به سوالات آنها پاسخ میدهد و دنیای بیرون را برایشان توصیف میکند.
این داستان با زبانی ساده و طنزآمیز، نگاه محدود موشها به دنیای اطرافشان را به تصویر میکشد و نشان میدهد که چگونه دنیای واقعی بسیار وسیعتر و متفاوتتر از تصورات آنهاست. موشها نمادی از انسانهایی هستند که در دنیای افکار محدود خود اسیر شدهاند، در حالی که دنیای بیرون پر از شگفتیها و فرصتهای کشفنشده است.
این داستان نه تنها کودکان را به تفکر و کنجکاوی تشویق میکند، بلکه به بزرگسالان نیز یادآوری میکند که دنیای اطراف ما بسیار گستردهتر از آن چیزی است که تصور میکنیم.
کتاب «وای آدمها چقدر خوشحالاند» برای کودکان دبستانی که به داستانهای جذاب و آموزنده علاقهمندند، اثری مناسب و جذاب است. این کتاب همچنین برای والدین و مربیانی که به دنبال داستانهایی با مفاهیم فلسفی و آموزشی برای کودکان هستند، گزینهای ایدهآل محسوب میشود. اگر شما نیز به دنبال کتابی هستید که قدرت تخیل و نبوغ کودکان را پرورش دهد و آنها را به کشف دنیای اطراف تشویق کند، این کتاب را از دست ندهید.
موشا وقتی این صداها را میشنید، به برادرش میگفت: «بیچاره آدمها! چقدرجیغ میزنند... حتماً گربههای دنیای آنها
خیلی سیاه، خیلی دراز و خیلی بد هستند.»
موشک هم به خواهرش دلداری میداد و میگفت: «ناراحت نباش؛ قول میدهم وقتی بزرگ شدم، گربهی سیاه درازی را
که آدمها را دنبال میکند، از بین ببرم تا آدمها کمتر رنج بکشند.»
مامان موشها به حرفهای بچههای عزیزش گوش میداد و سرش را تکان میداد و میخندید. موشک از او میپرسید: «مامان چرا میخندی؟!» مامان هم میگفت: «پسرم! وقتی خودت دیدی، میفهمی...
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir