کتاب سایه ملخ، نوشته محمدرضا بایرامی، داستانی جدید و متفاوت از جنگ است که با نگاه تازهای به ابعاد مختلف آن پرداخته و خواننده را به دنیای تازهای از تجربهها و احساسات جنگی میبرد. در این اثر، نویسنده نه تنها به روایت وقایع جنگ از دیدگاه قهرمانان بلکه از دیدگاه تمامی افراد درگیر در این عرصه میپردازد و تصویری انسانی و واقعبینانه از جنگ و تاثیرات آن بر زندگی مردم ارائه میدهد.
سایه ملخ داستان یک نوجوان چوپان را روایت میکند که پس از کمبینا شدن پدرش، مسئولیت مراقبت از گوسفندان را بر عهده میگیرد. در این داستان، او با مشکلات جدیدی مواجه میشود، از جمله هجوم ملخها به محصولات زراعی و سپس مفقود شدن گوسفندان روستا. این گوسفندان توسط نیروهای عراقی در مرزهای دو کشور دزدیده میشوند. در پی این رویدادها، قهرمان نوجوان داستان به طور ناگهانی وارد دنیای جدیدی میشود و باید با این تهدیدات مبارزه کند.
فضای کتاب بهطور کلی در قالبی تمثیلی از واقعیتهای جنگی شکل میگیرد و به شکلی جذاب و بدیع از جنگ و تاثیرات آن بر زندگی مردم صحبت میکند. بایرامی در این اثر بهخوبی توانسته است هم از جانب مدافعان وطن و هم از سوی دشمنان، از ابعاد انسانی جنگ سخن بگوید و شجاعتها و دلاوریها را بهطور متوازن به نمایش بگذارد.
کتاب سایه ملخ برای علاقهمندان به ادبیات پایداری و جنگی، بهویژه کسانی که به دنبال روایتهای تازه و متفاوت از جنگ هستند، بسیار مناسب است. این اثر بهویژه برای کسانی که بهدنبال درک عمیقتری از جنگ و تاثیرات آن بر افراد و جوامع هستند، توصیه میشود. علاوه بر این، مخاطبان نوجوان نیز میتوانند از این داستان پر از تجربیات انسانی و واقعی لذت ببرند.
سایه ملخ داستانی است که نه تنها جنگ، بلکه ابعاد انسانی و اجتماعی آن را نیز به شکلی نو و قابل تامل به نمایش میگذارد.
ـ پیرمرد بیچاره، به دنیا جز این ندیده که بیفتد در دنبهٔ گوسفندها یا آن چهار تکه زمین را زیر و رو کند. فکر میکند که زندگی همین است و اگر کسی چوب چوپانی یا شخم را زمین گذاشت، زندگی را لنگ گذاشته. برای همین هم چهارچنگولی آنها را چسبیده. فکر میکند دنیا فقط میان کوههای شفتو و دالپر خلاصه میشود. جای دورتری را نمیتواند ببیند. تقصیر خودش هم نیست. تا چشم باز کرده، همینها را دیده و فکر میکند مهمتر از اینها چیزی وجود ندارد. ولی من نمیتوانم خودم را لنگ این زندگی نکبتی بکنم. دمم را که به دم او نبستهاند. نوزده بیست سال عمر کردهام و هیچی ندیدهام جز این تپهماهورهای خشک و جالیز هندوانه و گوجه و خیار و گوسفندداری و شیردوشی. نمیگذارم عمرم این جوری تلف شود، کاری را میکنم که باید بکنم! فرض کن صبح تا شب افتادم دنبال گوسفند و تعداد آنها را دو برابر کردم، چه چیزی عوض میشود؟ آسمان به زمین میآید؟ پدرهایمان جلوی چشممان هستند. به کجا رسیدهاند؟ مثلاً همین بابای تو یک عمر جان کنده، سختی کشیده، یک روز نشده به کام دلش برسد. حالا بعد از آن همه زحمت چه گیرش آمده؟! نابینایی!
با ناراحتی گفتم: «بابای من کور نشده که تو این جور بخواهی حرف بزنی! چیزی گیرش آمده باشد یا نیامده باشد، چه ربطی به ناراحتیاش دارد؟ نکند تو هم مثل بعضیها فکر میکنی ما از بیپولی است که چشمهای بابا را عمل نمیکنیم؟ باورت نمیشود که دکتر گفته باید صبر کنید تا برسد؟!»
دوباره چفیهاش را توی آب خیس کرد و پشت گردنش چلاند.
ـ آخیش! خنک شدم. آن طرفها مثل جهنم است. چی چی را برسد؟ مگر محصول است؟ کی این حرف را گفته؟
ـ دکتر.
ـ کی؟
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir