لطیفههای ریاض الحکایات اثری از ملا حبیبالله شریف کاشانی است که مجموعهای از حکایتهای طنزآمیز و خواندنی را گردآوری کرده است. این کتاب با بهرهگیری از متون مختلف، علاوه بر جنبه سرگرمی، حاوی نکات آموزشی و اخلاقی نیز هست. سبک بیان ساده و روان آن، همراه با استفاده از لغات و اصطلاحات عامیانه، باعث شده که این اثر در حوزه فرهنگ عامه و ادبیات شفاهی جایگاه ویژهای پیدا کند.
این کتاب مجموعهای از حکایات و لطیفههای تمثیلی است که ملا حبیبالله شریف کاشانی آنها را طی سالها گردآوری کرده است. برخلاف بیشتر آثار او که به مباحث دینی و فقهی پرداختهاند، این اثر حالوهوایی متفاوت دارد و به روایت داستانهای کوتاه و طنز میپردازد. نویسنده این کتاب را در ایام فراغت و دلتنگی نوشته و هدف اصلیاش، آموزش غیرمستقیم از طریق طنز و حکایتهای پندآموز بوده است.یکی از ویژگیهای برجسته لطیفههای ریاض الحکایات، توجه به فرهنگ عامه است. بسیاری از این داستانها از زبان مردم گرفته شده و به صورت مکتوب درآمدهاند. طبقهبندی حکایات نیز مطابق با سبک رایج در میان واعظان و عالمان گذشته است، بهطوریکه نویسنده از این قالب برای بیان دیدگاهها و عقاید خود بهره برده است.زبان کتاب بسیار روان و محاورهای است و خواننده هنگام مطالعه، احساس میکند که نویسنده شخصاً در حال نقل این لطیفههاست. استفاده از واژگان رایج در گفتار روزمره نیز به جذابیت اثر افزوده و آن را به کتابی خواندنی برای عموم تبدیل کرده است.
این کتاب برای علاقهمندان به حکایات پندآموز و مذهبی که به طنز آمیختهاند، مناسب است. اگر به داستانهای کوتاهی علاقه دارید که هم سرگرمکننده باشند و هم نکات اخلاقی و آموزشی در بر داشته باشند، لطیفههای ریاض الحکایات انتخاب خوبی برای شما خواهد بود. همچنین کسانی که به ادبیات شفاهی و فرهنگ عامه علاقهمندند، میتوانند از مطالعه این اثر لذت ببرند.
جوانی در اصفهان بود بسیار بیعار، همیشه با الواط و اوباش رفاقت میکرد و پی هیچ کاری نمیرفت و هر زنی میگرفت دو سه روز نگذشته او را طلاق میداد، تا آنکه زنی اهل اصفهان گفت: اگر من زن او شوم دیگر نمیگذارم بیعاری کند و زن طلاق دهد. پس جمعی همت کرده آن زن را برای او عقد بستند. چون شب زفاف گذشت زن گفت: من این طریق نتوانم زندگی کرد برخیز تا تو را به شغلی دهم. مرد تعلل کرد، زن چماقی به دست گرفت و چند چماق بر وی بزد، مرد ناچار همراه آن زن بیرون آمد او را آورد به بازار حمالها، به بزرگ آنها گفت: روزی چند به این حمالها میدهی؟ گفت: مثلاً یک قران.گفت: این جوان را به شغل حمال بگمار و روزی پانزده شاهی به او بده. قبول کرد، پس شب آن مبلغ را گرفت و نان و گوشتی خرید، خسته و نالان به خانه آمد. چون از غذا خوردن فارغ شدند، جوان خواست بخوابد زن گفت: نمیشود برخیز. مرد از ترس چماق برخاست، زن او را به نزد داروغه شهر آورد گفت: شبی چند به این گشتیها میدهی که در ولایت میگردند؟ گفت: شبی مثلاً ده شاهی. گفت: این جوان به دست تو سپرده هر شبی نه شاهی به او بده. قبول کرد، پس تا آخر شب در کوچهها میگشت چون نزدیک صبح شد به خانه آمد تا استراحتی کند، زن گفت: این طور درست نمیآید برخیز همراه من بیا. مرد از ترس چماق برخاست پس او را به نزد استاد حمامی آورد گفت: به تونتاب چند میدهی؟ گفت: مثلاً پنج شاهی. گفت: این مرد به دست تو سپرده تون بتابد تا آفتاب و او را چهار شاهی بده. استاد حمامی قبول کرد و اول آفتاب به خانه آمد گفت: ای مرد زود به بازار حمالان شتاب تا بیکار نباشی. پس آن بیچاره چند روز به همین منوال ماند، نه شب آرام داشت و نه روز.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir