بینشان، رمانی عاشقانه از تهمینه کامران است که داستان زندگی دختری به نام شادی را روایت میکند. این کتاب، نگاهی به نقش سنتها، فشارهای خانوادگی و تأثیر انتخابهای نادرست در زندگی زنان دارد. انتشارات آرمان رشد این اثر را برای علاقهمندان به ادبیات داستانی منتشر کرده است.
داستان درباره شادی است که در کنار خانوادهاش زندگی آرامی دارد، اما محدودیتهای سنتی باعث شده تا او و خواهرانش نتوانند زندگی مستقلی داشته باشند. یکی از خواهرانش با مردی متزلزل ازدواج کرده و قادر به جدایی نیست، درحالیکه شادی خود یک بار طلاق گرفته است. همسر سابقش به او خیانت کرده و دلیل آن را ناتوانی شادی در بچهدار شدن عنوان کرده است.
در این میان، خانواده شادی و دامادشان اصرار دارند که او دوباره ازدواج کند. اما شادی از این وضعیت خسته شده و تصمیم میگیرد خانه را ترک کند. در پایانه مسافربری، او بهطور اتفاقی یکی از دوستان دوران مدرسهاش را میبیند که با کودکی در آغوشش، شکسته و رنجکشیده به نظر میرسد. این دیدار، نقطه آغاز ماجراهای جدیدی در زندگی شادی است.
بینشان برای علاقهمندان به داستانهای عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی مناسب است. خوانندگانی که به روایتهایی درباره زنان، چالشهای زندگی، انتخابهای دشوار و مبارزه برای استقلال علاقه دارند، از این کتاب لذت خواهند برد.
چشمهایم خیلی سنگین بود. با کشوقوس به بدنم، نیمنگاهی به ساعت مچیام انداختم که بالای سرم بود. هنوز کَمکی از سرمای زمستان باقیمانده بود. هوای سرد و ملحفههای خوشبو، من را به خواب عمیق دعوت میکردند. میگفتند از خانه تکان نخورم؛ اما وقت خواب نبود. بهسختی از تختخواب جدا شدم.به یاد حرفهای شب قبل و چند روز اخیر خانوادهام افتادم. حرفهایی که من را عجیب آزار میداد. اصرار بابا و مامان بهخاطر خوشبختشدنم بود؛ اما اصرار بقیه، بهخصوص فریدون، شوهرِ خواهرم سیما را نمیفهمیدم. او دائم ازخواستگار تعریف میکرد و ثروتش را به رخم میکشید. از درد دلم خبر نداشت. نه او و نه هیچکس دیگر. مشکل من پول نبود. مشکل من زیبایی و تحصیل نبود. دنبال راه چارهای بودم تا خودم را قانع کنم که عشق فقط متعلق به کتابها است و واقعیت ندارد. نباید یک اشتباه را دو بار تکرار میکردم. اینطور ازدواج را تجربه کرده بودم. قبلاً با گرفتن تصمیمی عجولانه و غلط، کل زندگیام به نابودی کشیده شد. دیگر نمیخواستم بیگدار به آب بزنم. متأسفانه با گفتن کلمهٔ نه، این موضوع پایان نیافته بود و مدتها درگیر بودم. دیگر توان بگومگو نداشتم.روی تخت را مرتب کردم. پردهٔ حریر صورتی رنگ را کنار کشیدم تا سوسوی روشنایی پشت پنجره، به اتاق روشنی دهد. تغییر زیادی ایجاد نشد. هوا رو به روشنی میرفت. رنگ آسمان لحظهبهلحظه تغییر میکرد. از اتاق بیرون آمدم تا آبی به صورتم بزنم. با تعجب دیدم که هیچکس سر جای خودش نیست و همه در اتاق نشیمن خوابند.مامان خودش را بهزور روی کاناپهٔ دو نفره جا داده بود و بابا هم روی کاناپهٔ بزرگ. نسرین روی فرش به خواب رفته بود و سرش را روی بالش کوچکی گذاشته بود. سریع سه پتو آوردم تا رویشان را بپوشانم که مبادا سرما بخورند. به چهرهٔ رنگپریدهٔ مامان نگاه کردم. چقدر دلم خواست به او بگویم که بینهایت دوستش دارم. دلم میخواست، دستها و کف پاهایش را ببوسم؛ اما نتوانستم. نمیدانم از سر غرور بود یا خجالت. این شد که در دلم با او سخنها گفتم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir