کتاب گوشه دنج تیمارستان، نوشته نیایش محسنی، مجموعهای از داستانهای کوتاه است که با زبانی ساده و صمیمی، احساسات انسانی و تجربیات تلخ و شیرین زندگی را روایت میکند. نویسنده در این کتاب تلاش کرده با نگاهی واقعگرایانه، زندگی افراد مختلف را در موقعیتهای گوناگون به تصویر بکشد و دغدغههای آنها را از عشق و امید گرفته تا ناامیدی و حسرت، بازگو کند.
این مجموعه شامل چندین داستان کوتاه است که در دوره معاصر جریان دارند و موضوعات متنوعی را در بر میگیرند. برخی از داستانهای این مجموعه عبارتاند از:قهوه تلخ
پنجره
بادبادک
شاعر دیوانه
تفاوت
چمدان
انتظار
ترس
تاکسی
هر یک از این داستانها، تصویری از زندگی روزمره را به نمایش میگذارند و احساسات نسل جوان را با زبانی ساده و قابلفهم توصیف میکنند. نویسنده از شخصیتهای مختلف و موقعیتهای متنوع برای نشان دادن پیچیدگیهای عواطف انسانی استفاده کرده است. عشق، خاطرات کودکی، غمهای پنهان، تصمیمات سخت و لحظات سرنوشتساز، از جمله موضوعاتی هستند که در این داستانها به آنها پرداخته شده است.
گوشه دنج تیمارستان مناسب خوانندگانی است که به داستانهای کوتاه ایرانی با مضامین اجتماعی و احساسی علاقه دارند. این کتاب بهویژه برای افرادی که از روایتهای ساده و بیتکلف لذت میبرند و دوست دارند لحظاتی را در دنیای شخصیتهای مختلف غرق شوند، جذاب خواهد بود. همچنین کسانی که به ادبیات معاصر ایران علاقهمندند و دوست دارند بازتاب زندگی نسل امروز را در داستانهای کوتاه ببینند، از این مجموعه بهره خواهند برد.
چند هفته بیشتر به تحویل پروژهام نمانده بود و تا دیروقت در کتابخانه مشغول مطالعه و بررسی میشدم.در لابهلای قفسههای بزرگ کتابخانه بهدنبال کتابی پرطرفدار و امروزی میگشتم، در این روزهایی که بازار کتاب و کتابخوانی حسابی کساد است!حین جستوجو، کتاب قطوری روی زمین افتاد و از خاک زیادی که بلند شد، سرفهام گرفت.چون دستهایم پر بود، نگاهی گذرا به کتاب انداختم. روی آن با خط برجسته نوشته شده بود «شاهنامه». با خودم گفتم که بعداً آن را سر جایش خواهم گذاشت.احساس سردرد داشتم و با قرص کوچکی ساکتش کردم. غرق دنیای عجیبوغریب کتابها بودم که سروصدا من را به خودم آورد؛ این ساعت کسی در کتابخانه نبود!با تعجب از جایم بلند شدم و بهسمت سالن رفتم. ماتم برد. مردی قوی هیکل با کلاهخودی بزرگ و گرز و پوستین ببر به تن، روبهرویم ایستاده بود.با صدای زمختی گفت: «رخش کجاست؟»بدون جوابدادن، دوباره از سر تا پایش را برانداز کردم. دستم را توی جیبم بردم و قرصی را که خورده بودم، چک کردم، بعد دستم را روی پیشانیام گذاشتم، تب هم نداشتم.ناگهان ماجرا را فهمیدم و نفس راحتی کشیدم. گفتم: «شما باید از بچههای تئاتر باشی، من امینم. بچهها دارن طبقهی پایین تمرین میکنن.»با دست به در اشاره کردم که نگاه مشکوکی به من انداخت و بهسمت در رفت.عجب گریم محشری بود. یک لحظه احساس کردم خود رستم را دیدهام.
چشمم به شاهنامه افتاد، چه کسی بازش کرده بود؟ بلندش کردم و روی میز گذاشتمش. کمی بعد در با شدت باز شد. مردی که با رستم مو نمیزد و بهزور توی چهارچوب در جا می شد، گفت: «جوانک اینجا کجاست؟»
-ببخشید؟ خب اینجا دانشگاهه دیگه!
-به گمانم گم شدهام. میخواهم به ایران بروم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir