این کتاب در دسته آثار داستانی جنایی-معمایی و رازآلود قرار میگیرد. «وردهایی برای فراموشی» داستان امری بلکوود را روایت میکند که در جزیره مهآلود سرشا زندگی میکند. زندگی یکنواخت او پس از یک جنایت ترسناک برای همیشه تغییر میکند؛ لیلی، بهترین دوست امری، در شبی مهآلود کشته شده و آگوست سالت، معشوق امری، به قتل متهم و مجبور به ترک جزیره میشود.
داستان از جایی آغاز میشود که 14 سال از قتل لیلی و رفتن آگوست گذشته است. امری دوران جوانیاش را در جزیره مهآلود سرشا سپری میکند و به مدیریت تجارت خانوادگی بلکوود میپردازد. روزی مهآلود، امری از خواب بیدار میشود و پس از 14 سال آگوست را روبهروی خود میبیند. آگوست برای دفن مادرش به جزیره بازگشته و این بازگشت خاطرات تلخ گذشته را برای امری زنده میکند. او شبی را به یاد میآورد که جزیره آتش گرفت و جسد لیلی در جنگل پیدا شد. با بازگشت آگوست، اهالی جزیره او را پس میزنند و متهم به قتل دیگری میشود. داستان امری و آگوست از این نقطه با بازگشت آگوست به جزیره آغاز میشود و پرده از رازهای مهمی برداشته میشود.
این کتاب برای علاقهمندان به داستانهای جنایی-معمایی و رازآلود توصیه میشود. همچنین افرادی که از داستانهای پیچیده با شخصیتهای چندلایه و محیطهای مرموز لذت میبرند، از خواندن این کتاب بهرهمند خواهند شد. اگر به دنبال یک داستان پر از هیجان و راز هستید، این کتاب برای شماست.
همینطور که خورشید از پشت درختها بالا آمد، دایرهای از آفتاب روی شانهام افتاد. از پشت پردهی نازکِ نخی میتوانستم مِه بیرمقی را ببینم که جزیره را در سکوت سنگین پاییزی پوشانده بود. کنارم داچ به خواب عمیقی فرورفته بود. نفسش پشت گلویش کشیده میشد و بوی او اتاق را با عطر آشنای دود سدر پر میکرد. هربار که آن را روی زبانم حس میکردم، کامم را با خاطرهی شب قبل تلخ میکرد. دعوایمان در آشپزخانه شروع شد، با سه لیوان نوشیدنی فراموش شد و در نور آتشی که ساعتها قبل خاموش شده بود، پروبال گرفت. ولی چون مدت زیادی داچ را میشناختم، میدانستم چطور دعواهایمان را تمام کنم. محو تماشایش بودم که چطور اولین نور روز موهای فرفری و بورش را به رشتههای طلایی تبدیل میکند. چانهاش از زمانی که بچه بودیم، تیزتر شده بود و پوست ککومکدار صورتش زیر آفتاب و وزش بادهای شور، زمخت؛ ولی هنوز بخشی از وجودش همان پسر لاغر و بدون تیشرتی بود که با او بزرگ شده بودم و شاید مشکل از همانجا بود. ساعتِ روی پاتختی آهسته تیکتاک میکرد و عقربهی بزرگش روی شمارهها میخزید و جلو میرفت. هشت دقیقهی دیگر، صدای زنگ ساعت داچ بلند میشد و او را بیدار میکرد تا صبح زود به باغ برود؛ ولی قبلاز اینکه چشمهایش را باز کند، من رفتهام، مثل همیشه. پای برهنهام را از زیر لحاف بیرون آوردم و آهسته نشستم. مراقب بودم سروصدا نکنم. شاخههای کاجِ نوئلی که بیرون بود، با وزش باد تکان داده میشد و به پنجره میخورد و من تصویرم را که روی شیشه نقش بسته بود، تماشا کردم. اکتبر یکی از ماههای پرزمزمه بود. چشم مردم شهر بیشتر و بیشتر بهسمت جنگلی کشیده میشد که حتی یک درختش هم با تغییر فصل رنگ عوض نکرده بود. تابستان طولانی بیشتر از زمان خودش کش آمده بود. هرچند بارانهای سرد به دریاراه پیوجِت برگشته بودند، جزیره هنوز به سرسبزی جولای بود. این حتی برای سرشا هم عجیب بود.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir