کتاب زهیر (رد و نشانها) اثر پائولو کوئیلو، داستانی عمیق و فلسفی درباره عشق، فقدان و جستجوی معنا در زندگی است. روایت داستان از زبان یک نویسنده آغاز میشود که پس از ناپدید شدن همسرش، سفری درونی و بیرونی را برای یافتن او و کشف حقیقت زندگیاش آغاز میکند. این اثر به بررسی موضوعاتی چون وابستگی، آزادی و اهمیت خودآگاهی میپردازد. زهیر نه تنها داستان جستجوی یک فرد، بلکه داستانی است درباره جستجوی معنای زندگی و روابط انسانی. کوئیلو با نثر روان و تأملبرانگیز خود، خوانندگان را به تفکر و بازنگری در اولویتهای زندگی دعوت میکند.
در زبان عربی، زهیر به معنای آشکار است. داستان حول زندگی راوی، یک رماننویس پرفروش، و بهویژه تلاش او برای یافتن همسر گمشدهاش، استر، میچرخد. او در دنیای پر زرق و برق پول و شهرت غرق شده و حالا هم پلیس و هم رسانهها به او مظنون شدهاند که در ناپدید شدن غیرقابل توضیح همسرش از خانهشان در پاریس نقشی داشته است. این ناپدید شدن قهرمان داستان را وادار میکند تا زندگی و ازدواجش را دوباره مورد بررسی قرار دهد. او نمیتواند بفهمد که چه چیزی باعث ناپدید شدن استر شده است؛ آیا او ربوده شده یا به دنبال آزادی از ازدواجش رفته است؟ او متوجه میشود که استر، که برخلاف میل شوهرش به شغل گزارشگر جنگی مشغول است، به دنبال آرامش و به دلیل مشکلات زندگی با شوهرش، خانه را ترک کرده است. در نهایت، نویسنده درمییابد که برای یافتن استر، ابتدا باید خود را پیدا کند. در زهیر کوئیلو با اشاره به زندگی شخصی خود، داستانی شجاعانه و پر از عناصری را ارائه میدهد که هر خوانندهای را به بازاندیشی در کنشها و باورهایش وادار میکند. وقتی همسر راوی، که او را بسیار دوست دارد، ناپدید میشود، هیچ ردی از او باقی نمیماند و تنها زهیر به جا میماند. زهیر از یک نقطه ساده و اندیشهای گذرا آغاز میشود، اما ذهن و روح انسان را تسخیر میکند. جستجوی نویسنده برای یافتن همسرش و حقیقت زندگیاش او را از فرانسه به اسپانیا، کرواسی و سرانجام به دشتهای غمانگیز و زیبای آسیای میانه میکشاند و او را از دنیای امن خود به جادهای ناشناخته میبرد؛ بهدنبال درکی تازه از معنای عشق و قدرت سرنوشت.
کتاب زهیر اثر پائولو کوئیلو به افرادی که به فلسفه زندگی، عشق و جستجوی معنا در وجود خود علاقهمندند، توصیه میشود. همچنین، کسانی که در پی بازنگری در روابط انسانی و خودآگاهی هستند، از این اثر بهرهمند خواهند شد. این کتاب برای خوانندگانی که به داستانهای عمیق و تأملبرانگیز علاقه دارند، مناسب است.
در دنیای خیالیام، استر هنوز رفیقم بود و عشقش نیروی کشف همهی مرزهای وجودم را به من میداد. در جهان واقعیت او فقط یک وسواس فکری بود. تمام انرژیام را میگرفت و کل فضا را اشغال میکرد. وادارم میکرد برای ادامهی زندگی و کار و ملاقات با تهیهکنندهها و مصاحبه، فشار زیادی به خودم بیاورم. چگونه بعد از دو سال هنوز نمیتوانستم فراموشش کنم؟ دیگر تحمل فکر کردن به این موضوع را نداشتم، تحمل فکر کردن و تجزیه و تحلیل را نداشتم... سعی میکردم فرار کنم، خودم را خلاص کنم، کتاب بنویسم، یوگا تمرین کنم، کارهای خیریه بکنم، با دوستانم رفتوآمد کنم، به سینما و مهمانی بروم یا به تئاتر و باله و فوتبال. بااینحال، زهیر همیشه پیروز میشد، همیشه حاضر بود و مجبورم میکرد فکر کنم: کاش او اینجا با من بود. به ساعت ایستگاه قطار نگاه میکنم... هنوز یک ربع مانده. در دنیای خیالیام، میخائیل با من متحد بود. در دنیای واقعیت هیچ دلیل محکمی نداشتم، مگر تمایل زیادم به باور حرفهایش، گرچه ممکن بود که در پس آن نقاب، دشمنی پنهان شده باشد. سؤالهای همیشگی دوباره به ذهنم بازگشت: چرا چیزی به من نگفت؟ موضوع آن سؤال چه بود؟ هانس بود؟ آیا استر به این نتیجه رسیده بود که باید دنیا را نجات دهد و داشت آمادهام میکرد تا در این راه کمکش کنم؟ چشمانم به ریلهای قطار دوخته شده بود. من و استر به موازات هم راه میرفتیم بدون آنکه به هم برسیم. ریلهای قطار... فاصلهشان از هم چقدر است؟ برای فراموش کردن زهیر سعی کردم از یکی از کارمندهای روی سکو اطلاعات بگیرم. پاسخ داد: فاصلهی دو ریل قطار 5/143 سانتیمتر یا چهار فوت و هشتونیم اینچ است. از آن کسانی بود که ظاهراً با زندگیاش در صلح بود، به کارش میبالید و خودش را در تصویر ثابت استر اسیر نکرده بود... تصویری که همهی ما در نهان روحمان به خاطرش اندوه عمیقی داریم. ولی جوابش بیمعنا بود: 5/143 سانتیمتر یا 4 فوت و هشتونیم اینچ؟ احمقانه بود. منطقاً باید یا 150 سانتیمتر باشد یا 5 فوت. یک عددِ سرراست که کارمندهای راهآهن و آهنگرها بتوانند بهخاطر بسپارند. دوباره از کارمند پرسیدم: برای چه؟
ـ زیرا فاصلهی چرخهای قطار اینقدر است.
ـ ولی شاید فاصلهی چرخهای قطار را براساس فاصلهی ریلها تعیین کردهاند؟ نه؟
ـ جنابعالی فکر میکنید چون در ایستگاه کار میکنم باید همهچیز را دربارهی قطارها بدانم؟
دیگر آن آدم خوشبختی نبود که با کارش در صلح و صفا زندگی میکرد. جواب سؤالی را میدانست، اما نمیتوانست جلوتر برود. معذرت خواستم و باقی وقتم را به تماشای ریلها اختصاص دادم. به غریزه حس میکردم میخواهند چیزی به من بگویند. هر چند عجیب مینمود، انگار ریلها میخواستند چیزی دربارهی زندگی زناشوییام بگویند... دربارهی همهی زندگیهای زناشویی. بازیگر رسید. با وجود معروفیتش دوستداشتنیتر از آنی بود که فکرش را میکردم. او را به هتل محبوبم بردم و به خانه برگشتم. در کمال تعجب دیدم ماری منتظرم است. گفت بهخاطر وضعیت آبوهوا، فیلمبرداری یک هفته به تعویق افتاده.
ـ امروز پنجشنبه است. فکر میکنم به آن رستوران میروی.
ـ میخواهی بیایی؟
ـ بله میآیم. ترجیح میدهی تنها بروی؟
ـ بله.
ـ در هر صورت تصمیم گرفتم بیایم. هنوز مردی زاده نشده که بتواند به من بگوید چه کنم و چه نکنم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir