کتاب شبح اپرا اثر گاستون لورو، یکی از مشهورترین رمانهای این نویسنده است که به عنوان منبع الهام برای کارگردانان بزرگ و نمایشهای موزیکال متعدد قرار گرفته است. داستان حول مردی با استعداد میچرخد که برای حمایت از عشقش، که یک آوازهخوان در اپرای گارنیه است، ترس و وحشت را در این مکان ایجاد میکند.
شبح اپرا ابتدا به صورت داستانهای دنبالهدار در روزنامه منتشر شد و سپس به شکل یک کتاب کامل درآمد. این رمان جذاب به زبانهای مختلفی ترجمه شده و به یکی از معروفترین آثار ادبی جهان تبدیل شده است. یکی از دلایل جذابیت این داستان برای ایرانیان، وجود شخصیتی به نام پرشین در آن است. لورو، در نگارش این رمان جذاب و پرفروش، از داستانی که از ساکنان اطراف اپرای پاریس درباره شبحی سفید شنیده بود، الهام گرفت. این شبح به مرگهای مشکوک در اطراف اپرا نسبت داده میشد و صحنهای که در فیلم شوماکرو لویین نیز به تصویر کشیده شده، به افتادن چلچراغی در سال 1896 اشاره دارد که منجر به قتل زنی به نام شومت شد. کریستیان، دختر بااستعدادی که آرزوی ستاره شدن در اپرا را دارد، در زیرزمین اپرای پاریس تحت آموزش شبح قرار میگیرد. شبح به دلیل عشقش به کریستیان، همواره نقابی بر چهره دارد تا او را نترساند. اما ورود رائول، دوست دوران کودکی کریستیان، همه چیز را تغییر میدهد و کریستیان به او علاقهمند میشود، که این موضوع باعث آغاز تراژدی انتقام شبح میشود. رمان شبح اپرا حاوی مضامین عمیق و ارزشمندی است که هر یک نیاز به بررسی و تأمل دارند. شخصیت اصلی، شبح اپرا با نام اریک، انسانی هنرمند است که به دلیل زخمهای صورتش از جامعه طرد شده و این طرد شدن او را به موجودی ترسناک و انسانگریز تبدیل کرده است. جامعه او را نمیپذیرد و در نهایت به آتش کشیده میشود. دیدگاه منفی لورو نسبت به جامعه، به واقعیتهای تلخی که در دل مردم نهفته است، اشاره دارد. انتخابهای احساسی و سطحی مردم، معمولاً منجر به نابودی انسانها و موقعیتهای مختلف میشود.
خواندن کتاب شبح اپرا به علاقهمندان به ادبیات کلاسیک، داستانهای عاشقانه و ترسناک، و همچنین به طرفداران تئاتر و اپرا توصیه میشود.
تقریبا نیمه شب بود که رائول ردای مشکی و نقاب سفید خود را آماده کرد. وقتی به مهمانی رسید، همه نقاب بر چهره داشتند. رائول با هیچکس صحبت نکرد و تنها در گوشهای منتظر ماند. ساعت دوازده نیمهشب بود. در همین حال زنی بازوی او را گرفت. او ماسکی سفید پوشیده بود و ردایی مشکی بر تن داشت. رائول گفت: «تو کریستینا هستی؟» اما زن بدون اینکه چیزی بگوید به پشت صحنه رفت و رائول او را دنبال کرد. او از راهرویی عبور کرد و شروع به بالا رفتن از پلهها کرد. رائول همچنان به دنبال او بود. در نهایت آنها به در کوچکی رسیدند و وقتی وارد آن شدند، روی سقف ساختمان بلندی بودند. شهر پاریس از آنجا نمایان بود. زن به نزدیکی یکی از لبههای سقف رفت و نقابش را برداشت. او کریستینا بود. رائول به سرعت نقابش را برداشت و گفت: «کریستینا! من عاشق تو هستم. تو ده سال پیش برای من شعر خواندی و من عاشقت شدم. بعد از سالها وقتی دوباره دیدمت، دوباره عاشقت شدم. من دو روز پیش به خانه اپرا آمدم و میخواستم با تو صحبت کنم. تو در رختکن بودی که ناگهان ناپدید شدی. چه اتفاقی برات افتاد؟» «تو نباید در اون مورد چیزی از من بپرسی رائول» «اما من عاشقت هستم. میخوام باز هم برای من بخونی و با من ازدواج کنی.» «من نمیتونم با کسی ازدواج کنم. اریک اجازه نمیده که با کسی ازدواج کنم.» «اریک؟!» «اریک فرشته موسیقی و معلم منه. اون یک معمار، موسیقیدان و معلم بینظیریه که زیر خانه اپرا زندگی میکنه.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir