یک رمان نوشته پیتر کری نویسنده اهل استرالیا است که در سال 1988 منتشر و موفق شد همان سال برنده جایزه ادبی من بوکر شود و همچنین در سال1989 جایزه مایلز فرانکلین به این رمان تعلق گرفت.
داستان به گونهای طنزآمیز در مورد دو عاشق بدشانس در اواسط قرن نوزدهم روایت میشود. اسکار هاپکینز یک مرد متأهل و فاسد است که توسط پدری سختگیر و مذهبی بزرگ میشود اما در نهایت دین پدری خود را برای حمایت انگلیکانیسم ترک میکند. او تصمیم میگیرد تا با ترس فلج کننده خود از آب مواجه شود و به سیدنی سفر کند، جایی که او قصد دارد تا زندگی خود را وقف کارهای خطرناک میسیونری در مناطق صعب العبور و وحشی استرالیا کند. بر روی کشتی، او با همتای قمار باز خود، لوسیندا لپلاستریر، ملاقات میکند. لوسیندا یک فمینیست جلوتر از زمان خود، در دوره ویکتوریا است که به علت دیدگاه مستقل خود توسط جامعه طرد شدهاست. او صاحب ثروتمند یک کارخانه شیشه سازی در سیدنی است.
این کتاب برای افرادی است که یه ماجراهای کلاسیک و عاشقانه علاقمند هستند.
لوسیندا با صدای بلند گفت: «دارم دیوانه میشوم. اوضاعم به هم ریخته و دستم به جایی بند نیست!» آنجا شهر ترسناکی بود که آدمی را به دیوانگی وامیداشت: گیاهان اُکالیپتوس، ترکههای تندوتیز، صخرههای ماسهیی با ساختارهایی درهمشکسته و لبههای برشخورده. خدای مهربان! در سیدنی آدم نمیتوانست بپذیرد که در چنین شرایط اسفناکی قرار گیرد. نجواکنان گفت: «یک زن دیوانه برای سوارکاری تفریحی آمده!» رفته بود برای سوارکاری تفریحی. اسب این را میدانست و مقصد را میشناخت. وقتی با اسبش از راکس تاریک و دودآلود پایین رفت، گفت: «یک زن دیوانه نیستم!» دیگر آتش خیلی نزدیک نبود و در آنسوی راکس بود. آبراهها سرریز شده بودند. همهجا همین حالت را داشت، اما اینجا در اسکله اوضاع بدتر بود. اعصابش بههم ریخته بود. «خدای مهربان، مرا ببخش!»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir